افسانه ریزه گل خون  آشام

به کوشش: عادله عدیل عظیمی

ویراستار: ( ن.ک )
نتیجه تصویری برای نقاشی پادشاه و پسرش
یکی بود، یکی نبود، در یک جای دور،  پادشاهی بود که تنها یک زن داشت و فرزندی که خداوند از این زندگانی مشترک، به آنها بخشیده بود.
پادشاه که دوست داشت، به علاوه فرزند پسر، دختری نیز داشته باشد، تصمیم به ازدواج دوباره گرفت. او از میان دختران دم بخت سرزمینش، یکی را که در زیبایی مانند نداشت، به همسری برگزید و در همان سال نخست، از وی صاحب دختر شد و  نامش را ریزه گل گذاشتند.
مدتی گذشت  و شادمانی زیاد بخاطر تولد دختر، به سراغ  پادشاه آمده بود.
در آن زمان ديوی در حوالی قصر پادشاه زندگی می کرد.
ما جرا اين بود که آن ديو بعد از تولد دختر پادشاه پیدا شده بود و هر شب خودش را به رمه اسب پسر شاه می زد و یکی را می خورد. اما هیچ کس نمی دانست که این کار چگونه و توسط چه کسی اتفاق می افتد. چون هیچ رد پایی از خود به جا نمی گذاشت.
نتیجه تصویری برای نقاشی پادشاه و دختر قنداقی
يک شب پادشاه از پسرش خواست تا در بیرون از قصر منتظر بماند و ببیند که اسب ها توسط کی و چگونه شکار می شود. شاهزاده به بیرون از قصر رفت و در پشت یک درخت، منتظر ايستاد تا ببیند، شکار اسب هایش، کار کیست.
 Ù†ØªÛŒØ¬Ù‡ تصویری برای نقاشی پادشاه و اسب ها
ديد خواهر نوزادش که تازه دو ماهه شده بود، راه می رود  و با بیرون شدن از قصر، یکراست به سراغ یکی از اسب ها رفت و مشغول خوردن آن شد.
شاهزاده که از تعجب بسیار کم مانده بود که شاخ در آورد، آهسته آهسته از پشت درخت بیرون شد و به سمت خواهرش نزدیک شد. او نزدیک ریزه گل شمشیرش را از غلاف کشید و با هیبت به جانب خواهرش حمله برد. ریزه گل تا به خود آمد، یکی از انگشتانش با ضرب شمشیر قطع شده بود. آنگاه تند و تیز به جانب قصر گریخت و تا صبح روز بعد، به گریه و ناله مشغول بود.
 Ù†ØªÛŒØ¬Ù‡ تصویری برای نقاشی پادشاه و دختر قنداقی
فردا صبح شاهزاده به نزد پدر رفت و کل ماجرای شب گذشته را تعريف کرد و آخر گفت: دیدن این صحنه ها برای من هم باور نکردنی است. اما پدر من دیشب خواهرم را دیدم که یکی از اسب ها را درید و مشغول خوردن آن شد.

شاهزاده نیمی از انگشت خواهرش را که قطع کرده بود، به پدرش نشان داد.
 پادشاه بر پسرش خشمگین شد و فریاد بر کشید:
تودیوانه شدی، حسودی میکنی. و از اینکه این دختر از همسر دیگر من است، این بهانه زشت را به میان آوردی.
و آنچه از دشنام به زبان پادشاه آمد، نثار فرزندش نمود.
درباریان مات و مبهوت به شاه خشمگین و پسرش چشم دوخته بودند.
شاهزاده تا اين حرف ها را از پدرش شنيد، غمگین شد و گفت: « من هیچ حسودی نسبت به او ندارم و از قصر شما هم می روم و دیگر بر نمی گردم»
شاهزاده با شتاب زیاد قدم به بیرون قصر گذاشت و پادشاه بدون آنکه مانع رفتن فرزندش شود، صرفاً به همراه درباریان، رفتن او را نظاره گر گردید.
شاهزاده با دماغی سوخته و دلی زخم خورده، به سرزمین دیگری رفت و زندگی تازه ای را در آنجا شروع کرد.
حا لا بشنوید از ریزه گل – خواهر شاهزاده- که هر چه کلان تر می شد، خون آشام تر می گردید. تا جائیکه پدر و مادر و اکثریت ساکنان مملکت را خورده بود.
مدت چهل سال گذشت. پسر که خود صاحب زن و فرزند شده بود، یاد پدر و مادر به سراغش آمد و تصمیم به بازگشت به زادگاهش گرفت، تا باشد آنان را بار دیگر از نزدیک ببیند.
شاهزاده در آن سرزمینی که زندگی اختیار کرده بود، در کنار دهقانی، به پرورش حیوانات مشغول بود و در این میان از دو شیر درنده نیز نگهداری می کرد.

او هنگام سفر، آن دو شیر را داخل قفس کرد و محکم بست و به همسرش نیز گفت: هر گاه در غیاب من دهان این دو شیر کف کرد، تو  آنها را راه کن.
سپس از همسرش خدا حافظی کرد و راه سرزمین جکمروایی پدرش را در پیش گرفت.
تصویر مرتبط
شاهزاده چندین روز با اسبش راه پیمود تا آنکه به سرزمین پدر رسید و همه جا را خالی از سکنه دید. یکراست به جانب قصر شتافت و در گوشه از قصر، اسبش را بست. آنجا هم متروکه ای بیش نبود و جز خواهرش ریزه گل که اکنون بزرگ شده بود، کسی به مشاهده نمی رسید. ترس و واهمه ، سراپای پسر را به خود گرفت و از خواهرش پرسید: درباریان و پدر و مادرم کجا هستند. چرا در شهر کسی نیست؟

زهرا گفت: من هم  نمی دانم . شاید هنگامی که من در خواب بودم، همه به بیرون از شهر برای تفریح و میله رفته باشند.
زهرا پی در پی دروغ می گفت و به خوردن اسب برادرش فكر مي‌كرد.
نتیجه تصویری برای نقاشی پادشاه و اسب ها
سرانجام با بهانه ای به بیرون از سالون رفت و به شکار و دریدن اسب مشغول شد. لحظاتی بعد که یکی از پا های اسب را خورده بود، دوباره به سالون نزد برادرش بازگشت و گفت:
برادر! تو با اسبی سه پا آمدی؟
پسر که  ترسی شدید به اندامش افتاده بود، به اسبش نگریست که از فرت درد، به زمین افتاده است.
چندی بعد باز خواهرش پا به بیرون گذاشت و هنگام بازگشت، باز هم ادعا نمود که اسب شاهزاده فقط دو پا دارد. تا شب ناشده دختر دو پای دیگر اسب را هم خورد و تنها نعش بی جان آن در درون قصر باقی ماند.

شاهزاده که خودش را در آن قصر بندی می دید، برای نجات خویش تلاش و تقلا می کرد، اما عقلش به هیچ جائی نمی کشید. تا آنکه موشی کوچک از گوشه از دیوار بیرون و آمد و با شاهزاده سخن گفت: خواهرت دیو خون آشام است و خیلی زود تو را هم مثل همه ساکنان این شهر خواهد خورد. تا دیر نشده وقتی نزد تو آمد، به او بگو تشنه هستم و برود از دریا برایت آب بیاورد تا فرست فرار پیدا کنی.
شاهزاده همین کار را کرد و به محض آمدن خواهرش، از او آب خواست.
دختر که خوردن شکار تشنه را اصلاً دوست نداشت، برای آوردن آب، از قصر خارج شد و شاهزاده نیز با استفاده از این فرصت، پا به بیرون از قصر گذاشت.
دختر به محض بازگشت به قصر، متوجه غیمت برادرش شد و همه جای قصر را زیر و رو کرد، اما هیچکس نبود. به سرعت به بالای قصر شتافت و به اطراف نگریست. در دور دست ها متوجه فرار برادرش شد و به تعقیب او پرداخت.
تصویر مرتبط
دختر که تیز تر از برادرش می دوید، خیلی زود به او رسید، اما شاهزاده برای آنکه مانع گرفتاری خود به دست خواهرش شود، شانه چوبی اش را به  جانب او پرتاب کرد و به جان دختر خورد. اما دختر همچنان در پی او می دوید. شاهزاده بار دیگر آینه اش را به سمت او پرتاب کرد. اینبار نیز آینه به جان دختر خورد و ناله سوزناکی کشید. اما همچنان در پی شاهزاده در حرکت بود.
شاهزاده که هیچ راه گریزی نمی دید، به یکی از درختان خرما که در آن حوال بود، بالا شد تا شاید از گزند خواهرش در امان بماند.
شاهزاده و خواهرش را به همین جا تنها می گذاریم و حا لا بشنوید از همسر شاهزاده در آن سرزمین دور که به محض دیدن کف های دهان آن دو شیر، دروازه قفس های شانرا باز کرد  و هر دو به سرعت به بیرون پریدند و خانه را ترک کردند.
آن دو شیر مثل آن که خطر مرگ صاحب شان  را فهمیده باشند، راه بیابان ها را در پیش گرفتند و با تشخیص بوی شاهزاده، زمانی به او رسیدند که دختر قصد پایین کشیدن او از درخت خرما را داشت.
نتیجه تصویری برای نقاشی شاهزاده و پادشاه
شیر های گرسنه با دیدن این صحنه، به جان دختر افتادند و ریزه گل با فریاد و زاری به برادرش گفت:
خواهش می کنم مانع از دریده شدن من توسط این شیران درنده شو و من در عوض، دو بذر کیمیا که دانه سیاه باعث بازگشت دوباره اهالی و دانه سبز سبب زنده شدن دوباره طبیعت می گردد، برایت می دهم.
نتیجه تصویری برای نقاشی پادشاه و اسب ها
سر مانع از دریده شدن او توسط دو شیرش شد. آنگاه آن دو دانه را از او گرفت و بر زمین کاشت. خیلی زود، زمان به چهل سال قبل بازگشت و همه جا سرسبز و شد و همه مردم در خانه های شان به زنده گی آرام مشغول شدند.
شاه و مادرش نیز که از بازگشت رفاه و آسایش به سرزمین شان شادمان  بودند، فرزند برومند شانرا ستودند و پدر تاج پادشاهی را بر سر فرزندش گذاشت. بدین ترتیب آن دیو خون آشام که به شکل دختر شاه ظاهر شده بود، از آن سرزمین رخت بر بست و به جای نامعلومی گریخت.
همه از آمدن دوباره آرامش و دیدن همدیگر خوشحال شدند و زندگي شادي را در کنار هم دوباره ادامه دادند.

پایان

درباره admin

مطلب پیشنهادی

رورنامه 28 عقرب سال 1398 اتفاق اسلام – هرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *