افسانه « جهان تیغ » و  پری دخت زیبا روی

مقدمه

« فولکلور روح یک ملت است» 

عادله عدیل عظیمی در میان جوانان و نوجوانان هراتی، یکی از معدود کسانی است که بخاطر ماندگاری ادبیات عامیانه و فولکلور این سرزمین، به جمع آوری و نگارش افسانه های کهن و قدیمی پرداخته است. قصه هایی که خصوصیات برجستة هر یک از آنها، فرهنگ عـامه مردم و آیینۀ تمام‌ نمای عنعنات ملی ماست. و همانند سایر آداب و رسوم، بــاورها و اعتقــادات، ضرب‌المثل‌ها، زبان محلی و تمامی مطـالبی که فرهنگ یک منطقه را به نمایش می‌گذارد، این آثار نیز قابل اهمیت اند.

من به عنوان تصحیح کننده بخشی از این افسانه ها و ضمن نشر افسانه « شاهزاده جهان تیغ و پری دخت زیبا » در « وبسایت دوربین»، بر ملی و هراتی بودن هر یک از آنها باور دارم و  امیدوارم بانو عادله که در حال حاضر در صنف یازدهم یکی از مکاتب ولسوالی گذره درس می خواند، با اشتیاق بیشتر از گذشته، بر گرد آوری چنین افسانه های عامیانه بکوشد و سبب ماندگاری آنها که در حال فراموشی است، گردد.

افسانه « جهان تیغ » و  پری دخت زیبا روی

راوی و نگارش از عادله عدیل عظیمی

تصحیح کننده و و یراستار: ن . ک

روزی، روزگاری، فرمانروایی مقتدر در سرزمینی بزرگ و پهناور پادشاهی می کرد.

این پادشاه با گذشت سال های زیاد از پادشاهی اش، صاحب فرزند نشده بود و به همین خاطر بسیار پریشان بود و از اینکه قلمرو وسیع او و تمام ثروتی که اندوخته بود، بدون وارث می ماند، غمگین بود. روزی از روزها درویشی در حال گذشتن از پیش دروازه قصر بود که دید پادشاه مملکت، خلوت اختار کرده  و سجده کنان،  به گریه و زاری مشغول است.


درویش به نزدیک پادشاه رفت و از او پرسید:
– ای قبله عالم! چرا بروی زمین نشسته اید؟
پادشاه در حالی که اشک هایش را با گوشه آستین پاک می کرد، گفت:
سالهاست که پادشاه این سرزمینم، اما تا به حال یک پسر ندارم.
درویش گفت:
شما پادشاه عادلی بوده اید و بدانید که خداوند مهربان است. حال این عصا رااز من بگیرید و به پشت آن کوه که در شمال قصر تان است، بروید. آنجا درختی تنومند است و عصا  را به آن بزنید. سپس میوه ای که از درخت می افتد، برداشته و به همسر بزرگ تان بدهید تا بخورد. توکل بر خدا، شاید صاحب فرزند پسر شدید.
اما او یک درویش و یا هم یک گدای ساده نبود، بلکه فرشته ای بود که بر پادشاه عادل به شکل یک انسان ظاهر شده بود.
پادشاه مطابق سفارش درویش، چنین کرد و بعد از مدتی به خواست خداوند بزرگ، صاحب فرزندی پسر شد و نامش را جهان تیغ گذاشتند.
سال‌ها بعد هنگامی که « جهان تیغ » جوان شده بود، همیشه در نشست های دربار در کنار پدرش شرکت می جست. وی از زمان تولد تا آوان جوانی، نزد او و مادرش در قصر زندگی داشت.
از قضا طی تمامی این سالها پادشاه تابلویی زیبا از یک دختر ماهرخ و گل اندام به همراه داشت و هرچه هم  به دنبال او گشته بود، پیدایش نکرده بود. او همیشه به این تابلو که در آخرین اتاق از هفت اتاق پیوسته به هم قصر نگهداری می شد، نگاه می کرد و هیچ کسی را به آن اتاق راه نمی داد.

پادشاه از همسرش نیز خواسته بود که کلیدهای این هفت دروازه اتاق ها را هیچگاه به جهان تیغ ندهد. به همین خاطر جهان تیغ نیز بسیار مشکوک شده بود و زیاد تلاش به خرج می داد تا به هر طریق ممکن، کلید ها را از نزد مادرش بردارد و درون آتاق ها را از نزدیک ببیند. او سرانجام موفق به این کار شد و قفل های درواز ها را یکی پی هم دیگر گشود. تا آنکه در آخرین اتاق متوجه آن تابلوی زیبا شد و به یک دل نه، به صد دل عاشقش شد. پادشاه که از ورود فرزندش به آن اتاق ها مطلع شده بود، از پشت سر جهان تیغ وارد شد و به دلباختگی او پی برد. سرانجام حکایتی را که سال ها در دل پنهان کرده بود، به پسرش گفت:
من سالیان زیادی دنبالش گشتم، ولی پیداش نکردم . تو هم فکر پیدا کردنش به ذهنت نرسه که جائی نمانده تا من نرفته باشم.
اما جهان تیغ که شیفته چهره زیبای آن دختر در تابلو شده بود، گویا هیچ حرف پدرش را نمی شنید.
جهان تیغ همراه پسر کاکایش که پدرش وزیر و وکیل در دربار بود، به جستجو کردن شروح کرد و به سرزمین های دور اسب راندند.

جهان تیغ و پسر کاکایش هنگام گذشتن از نزدیکی یک چاه، صدا هایی را شنیدند که از داخل چاه میامد.
پسر وزیر سرش را داخل چاه برد و چیغی بلند سر داد: کی هستی و در درون چاه، چه می کنی؟
ناگهان صدایی به گوش رسید: وای سوختم. نجاتم دهید.
در این موقع پسر وکیل اقدام به پایین شدن از چاه کرد، ولی موفق به این کار نشد. سپس جهان تیغ آماده به پائین رفتن از چاه شد و به پسر کاکایش گفت:
–  من میروم، پایین.

تصویر مرتبط
پسر وزیر با التماس از وی خواست که داخل چاه نشود و می گفت:
آخر شما پسر یک دانه پادشاه هستید. اگر شما را کاری بشود، من چکار کنم؟
جهان تیغ که تصمیمش را گرفته بود، گفت:
– هیچ کارم نمی شود.
سپس  داخل چاه  شد و در تاریکی آنجا، به دیدن اطراف مشغول شد. ناگهان در میان چاه، دیوی را دید که دختری را زنجیر بسته و نزد خود زندانی کرده است.
جهان تیغ با خنجری که به همراه داشت، دیو را که در خواب به سر می برد، کشت و آن دختر را با طنابی که پسر وزیر به درون چاه انداخته بود، از آن جا بیرون کرد.
جهان تیغ دختر را به پسر وزیر سپرد و آن دو را به دربار پدر فرستاد و خود به راه خویش ادامه داد. تا شاید شاهدخت رویایی خویش را که تصویرش را در آن قاب دیده بود، پیدا کند.

جهان تیغ بعد از مدتی راهپیمایی، به  قلعه ای مستحکم در بلندای یک کوه رسید. او آهسته از کوه بالا رفت و از میان دروازه بزرگ قلعه، پا به درون آن گذاشت. سپس مشغول دیدن اتاق های اطراف آن قلعه مترکه شد.
ناگهان چشمش به دیویی هولناک افتاد که دختر آرزو هایش، نزد او در بند بود.
جهان تیغ بار دیگر دست به خنجر برد و آن دیو ستم پیشه را از پا در آورد و دختر زیبا روی را آزاد کرد.
شاهزاده که با دیدار آن پری دخت، متوجه شباهت های او با آن تابلوی نقاشی شده بود، بیش از گذشته شیفته و خاطر خواه او گردید و خواست درونی اش را با او در میان گذاشت.
شاهزاده گفت: من به عشق شما سر به بیابان ها گذاشتم تا به اینجا رسیدم. آیا افتخار ازدواج با مرا می  دهید؟
پری دخت نیز که با شجاعت جهان تیغ از دست آن دیو هولناک رهایی یافته بود، خواست او را قبول کرد.

سپس هر دو راه بازگشت را در پیش گرفتند. آنها در مسیر راه، به کلبه ای رسیدند که در آن تنها یک پیر زن زندگی داشت و او خودش را به آنها گدا معرفی کرد. شاهزاده و پری دخت که از فرت راهپیمای زیاد، مانده و هلاک شده بودند، تصمیم به استراحت در کلبه ی پیرزن گرفتند. غافل از اینکه آن پیرزن گدا نه، بلکه عجوزه ای بود که قصد کشتن شاهزاده و دزدیدن پری دخت را داشت.

به تقدیر هر دو از سوی پیرزن استقبال شدند و پا به درون کلبه گذاشتند. شاهزاده از اثر گرمای زیاد، پیراهنش را از تن بیرون کرد و پری دخت نیز در گوشه ای دیگر، چشم بر هم گذاشت.
پیرزن فوری دست به کار شد و به تهیه غذا مشغول گردید. سپس در میان غذای شب هر دو، مواد بی هوش کننده ریخت. شب هنگام شاهزاده و پری دخت برای صرف غذا توسط پیر زن بیدار شدند و کنار سفره نشستند. پیرزن به بهانه سیر بودن، دست به غذا نزد و آن دو را تشویق به خوردن طعام کرد.
دیری نگدشت که هر دو بیهوش شدند. پیرزن شمشیری را که در کلبه داشت، از غلاف بیرون کرد و لبه اش را کمی سوزاند و آنرا داخل چاه کرد .
صبح هنگام در حالیکه شاهزاده هنوز به خوابی عمیق فرو رفته بود، پری دخت بیدارشد و تا خواست که شاهزاده را از خواب بیدار کند، پیر زن دستش را گرفت و او را بیرون از کلبه، داخل باغ برد و نزدیک یک صندوق بزرگ، ایستاد. دختر که از کار پیر زن تعجب کرده بود، پرسید: چه می کنی؟ این صندوق که من تا حالا به بزرگی آن ندیم، برای چیست؟
پیرزن گفت:
این صندوق بخاطر توست. برو داخلش. اگر جا شدی، برای تو میدهم.
پری دخت بی خبر از هر چیز، پا در درون آن گذاشت و در میان آن نشست.
پیرزن با مشاهده این صحنه، با شتاب در صندوق را بستو خود بالای آن نشست و گفت:

  • ای صندوق پرواز کن.

لحظه ای نگذشت که صندوق از زمین به هوا بلند شد و با سرعت تمام در مسیری که آن پیر زن عجوبه می خواست، در حرکت شد.
در همین هنگام که شاهزاده و پری دخت در بند پیرزن شده بودند، وزیر و پسرش ( کاکا و پسر کاکا ) به فکر شاهزاده جهان تیغ افتادند و بخاطر کمک هایی که او به ایشان کرده بود، قصد یافتن شاهزاده را نمودند. ب

تصویر مرتبط

دین ترتیب وزیر و پسرش راه بیابان را در پیش گرفتند، تا آنکه شاهزاده را همچنان در خواب یافتند. وزیر که آدم دانایی بود، خیلی زود متوجه شد که جهان تیغ طلسم شده و تا طلسم نشکند، او بیدار شده نمی تواند. به همین خاطر تلاش بسیار به خرج داد و با شگرد های فراوانی که بلد بود، طلسم را شکست و شاهزاده از خواب عمیق بلند شد.
جهان تیغ که بعد از بیدار شدن پی به غیابت پری دخت برده بود، فهمید که این همه کار ها توسط آن پیرزن صورت گرفته است.

*********

شاهزاده را همین جا می گذاریم و از پری دخت بشنوید که او دختر زیبا روی پادشاهی بود که توسط برادر زاده اش زندانی و فرمانروایی را به زور و با خیانت از آن خود کرده بود و تصمیم داشت که دختر کاکایش را نیز با جبر، به همسری خود در آورد. اما غافل از اینکه دختر یک روز مانده به عروسی، توسط همان دیوی که به دست جهان تیغ  در همان قلعه ی بالای کوه کشته شد، ربوده و زندانی شد و به همین خاطر ازدواج آن دو شکل نگرفت تا آنکه  پیرزن مکاره به قصر شاه رفت و به شاه جوان  گفت: من شاهدخت را پیدا کرده می توانم.

نتیجه تصویری برای نقاشی قصر مخوف و شاهزاده و دیو
پادشاه جوان که از گم شدن نامزدش عصبانی بود، گفت:
هرچیزی و هر چقدر سکه به خواهی، برایت میدهیم .فقط برو وی را بیاور.
و همین بود که  پیر زن بعد از آنکه جهان تیغ را با طلسم بیهوش کرده بود، شاهدخت را با وسیله صندوقی که پرواز می کرد، به قصر اورد.

نتیجه تصویری برای نقاشی پیرزن عجوزه و صندوق
پادشاه جوان با خوشحالی تمام که همه چیز را در تصرف و فرمانروایی خود می دید، گفت: بعد از چهل روزعروسی ماست .
شاهداخت که هیچگاه پسر کاکای مغرورش را دوست نداشت، دست از غذا کشید و روز به روز رنجور تر می شد.
در همین هنگام  خبر به گوش شاهزاده جهان تیغ رسید و فهمید که شاهدخت رویا های او اکنون در قصر شاه مغرور است و چند روز بعد، مراسم عروسی آن دو صورت می گیرد. وی که از نارضایتی دختر اطلاع داشت، یک خبر چین را استخدام کرد و به درون قصر فرستاد و انگشترش را به قسم نشانی به دختر فرستاد و خبرچین را گفت که به او بگوید، شاهزاده در شب عروسی به نجاتش خواهد آمد.
خبر چین نیز  کار هایی را که جهان تیغ به او گفته بود، انجام داد.
پری دخت وقتی فهمید که شاهزاده زنده است، به اعتصاب غذایی اش خاتمه داد و مشغول خوردن غذا  شد و تا شب عروسی صبر کرد.

شب موعود فرا رسید و تمام قصر چراغانی شد و مهمانان زیادی به این جشن دعوت شده بودند. وقتی شاه مغرور نزد دختر دختر کاکایش رفت تا وی را به سالون قصر ببرد ، جهان تیغ ازپنجره  وارد اتاق شد و به جنگیدن با او پرداخت و شاه مغرور را کشت و پدر پری دخت را از بند نجات داد. پدر پری دخت به نشانه قدر شناسی، جهان تیغ و همراهانش را حرمت زیاد کرد و دخترش را نیز به نکاح او در آورد. بعد از مدتی آنها  به سمت سرزمین پدری شاهزاده جهان تیغ در حرکت شدند.
آنها بعد از رسیدن به قصر، از سوی همه درباریان، به گرمی استقبال شد و خیلی زود مراسم عروسی شان روی دست گرفته شد.

تصویر مرتبط
شاه عروسی آن دو را با شکوه هرچه تما برگزار کرد و در همان مراسم، تاج پادشاهی را بر سر جهان تیغ گذاشت. بدین ترتیب آنها سال های سال با آرامش زندگی کردند و مردم نیز از احسان و سخاوتمندی سرزمین شان خوشحال بودند.

پایان

درباره admin

مطلب پیشنهادی

رورنامه 28 عقرب سال 1398 اتفاق اسلام – هرات

3 نظرات

  1. البته خودم جهان تیغ هستم.داستان راهم به طورکامل نیاورده ایدونمونه چاپ شده درایران کاملتراست ولی آن هم کامل نیست وداستان کاملش راماکه ازاین طایفه هستیم به طورکامل داریم وگهگاهی درحضورخانواده و…بیان میکنیم.سپاس اززحمات شما.
    حسین جهان تیغ .سیستان ایران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *