به مناسبت ( ششم ماه جدی ) چهلمین سالروز تجاوز قشون سرخ شوروی سابق به افغانستان
بر اساس روایتی از الحاج کاکا عبدالقدوس ( فرمانده جهادی جبهات شهید ماما عبدالعلی)
سخنی کوتاه پیرامون نویسنده داستان:
یقینا خاطرات تلخ و شیرین گذشته برای همه شنیدنی و قابل احترام است.
امروزه روایت های واقعی و خاطرات ارزشمند فراوانی از دوران جهاد و مقاومت مردم مجاهد افغانستان در سینه ها محفوظ مانده که می باید برای ترسیم واقعیت های آن زمان برای نسل بعد از جنگ، به شیوه های مختلف از جمله نگارش کتاب و تولید فلم بازگو گردد تا حقانیت جهاد ساکنان این دیار، تحت الشعاع دسیسه افکنی های افراد مغرض واقع نگردد.
الحاج کاکا عبدالقدوس از جمله کسانی است که خاطرات فراوانی از سال های جنگ در سینه دارد و اینک در صدد آن شده است تا بخش هایی از این خاطرات فراموش ناشیدنی دوران جهاد و مقاومت را، ثبت تاریخ سازد.
او از آوان جوانی تلاش فراوانی را در برابر قشون شوروی سابق و رژیم وقت کمونیستی آغاز کرد.
الحاج کاکا عبدالقدوس یکی از فرماندهان مجاهد در هرات است که نقش بسیار مهمی در جهاد مردم محاهد افغانستان ایفا کرده است.
کاکا با ابراز لیاقت خود در این راه، فرمانده ای بسیاری از حملات مجاهدین بر علیه ارتش سرخ شوروی را بر عهده داشت و بعد از پیروزی سال ۱۳۷۱ مجاهدین نیز، فداکاری و توانمندی خویش را در عرصه های مختلف فرهنگی و خدمات رسانی به ساکنان این دیار به نمایش گذاشت.
شاهراه «هرات- تورغندی» به دلیل اتصال با دیگر مناطق مختلف افغانستان در سالیان حضور سربازان شوروی در کشور، از اهمیت دو چندان برای کاخ نشینان کرملین برخوردار بود.
اهمیتی که حکومت شوروی سابق به خوبی بر آن واقف بود و سال ها قبل از تجاوز به این کشور، به مستحکم سازی آن پرداخت.
ششم ماه جدی سال ۱۳۵۸ خورشیدی بود که سربازان شوروی، سوار بر تانک ها و نفر بر های زرهی، از مسیر هرات- تورغندی، وارد افغانستان شدند. قشون شوروی سابق توانست با عبور از همین مسیر، خود را تا ولایات جنوبی کشور برساند و از استحکاماتی که از قبل برای ساخت آن پیش بینی کرده بود، برای عبور و مرور وسایط زرهی و زنجیری بهره ببرد.
حتی در طول سال های جنگ با مجاهدین نیز این شاهراه تدارکاتی، برای قشون متجاوز، سبب تحرکات بیشتر و اکمالات به موقع در ولایات غرب و جنوبی کشور شده بود و امکانات نظامی بلا وقفه و با سهولت هرچه تمام برای سربازان شوروی مصروف در جنگ، می رسید.
به همین دلیل عملیات برای بند انداختن این شاهراه تدارکاتی دشمن برای مجاهدین حوزه جنوب غرب کشور، به بحثی مهم تبدیل شده بود تا آنچه در توان دارند، بگذارند و هر چه میتوانند، برای ناامن ساختن و مسدود ساختن آن تلاش کنند.
چوزای سال ۱۳۶۴ خورشیدی بود که جمع کثیری از مجاهدین همراه با امیر محمد اسماعیل و تعداد زیادی از فرماندان جهادی امارت حوزه جنوب غرب، زیر سایه یک درخت تنومند واقع در قریه آب جلیل ولسوالی انجیل، گرد هم آمدند و راه های رسیدن به این شاهراه حیاتی و مسیر تدارکاتی نیرو های دشمن را شناسایی و چگونگی رفتن و استقرار در آنجا، مورد بررسی قرار دادند.
من در آن هنگام که شاهد این نشست بیادماندی و سرنوشت ساز مجاهدین بودم، ۲۸ سال داشتم و همچنان از بدو شروع انقلاب، در جبهات ماما عبدالعلی همراه با سایر همرزمانم به سر می بردم.
آنروز همه مجاهدین برای گرفتن تصمیمی مهم، گرداگرد امیر محمد اسماعیل که در کنار نقشه نظامی ایستاده بود، حلقه زده بودند. امیر محمد اسماعیل در قسمتی از سخنانش گفت: ما شما را به سنگر جهاد در مناطق شمالی ولایت هرات روان می کنیم تا آرام و قرار دشمن را در ناحیه شاهراه تدارکاتی آن از بین ببرید. عملیات شما سبب خواهد شد تا از فشار نظامی دشمن بالای سایر نقاط از جمله مناطق غرب و جنوب کشور کاسته شود.
آنگاه از روی نقشه تمامی مسیر عبور تا رسیدن به هدف مورد نظر، تشریح گردید.
دو روز بعد پس از تدارکاتی چند، به اتفاق گروهی از مجاهدین که تعداد مان به ۳۰۰ تن می رسید، از قریه آب جلیل ولسوالی انجیل، عازم ولسوالی رباط سنگی در شمال ولایت هرات شدیم. در قریه آب جلیل، حکم ماموریت ما به اجرای عملیات بالای شاهراه هرات تورغندی، به مدت یک ماه زده شد. هر یک از مجاهدین از زیر قرآنی که شخص امیر محمد اسماعیل بدست گرفته بود، گذشتیم. سپس از آب جلیل به مقصد دهنه سنگ ترقک دره کوه ولسوالی رباط سنگی و از آنجا به مقصد قریه افضل و سنگ کوتل و از آنجا به به دره بغرچر، به راه افتادیم. پس از گذشت این طول مسیر آنهم پای پیاده، خود را به قریه خوله مرغ و به قشلاق بزرگ چهار دره رسانده و بعد از گذشت از قشلاق کله خور ها و سنجری ها که در میان دره های صعب العبور واقع شده بود، خود مان را به قشلاق کوتی رساندیم.
دلمان خوش بود، حالا که به ولسوالی رباط سنگی آمده ایم، با وجود این همه محاهدینی که با هم هستیم، احساس تنهایی نمی کنیم، اما گویا حضور گسترده دشمن در آن نواحی، سبب می شد تا ما هرگز تنها نمانیم.
پس از رسیدن به آنجا، ما یکراست به سراغ قشلاقی رفتیم که مولوی محمد عارف عرفانی، فرمانده جهادی آن منطقه بود و با مجاهدین، روابط دیرینه داشت و مردمان قشلاقش به مهمانوازی معروف و مشهور بودند.
مولوی عرفانی با مشاهده هر یک از ما، از خوشحالی سراپا نمی شناخت و سایر ساکنان قشلاق نیز در لطف و مهربانی کم از او نداشتند.
خیلی زود تدارکات چای صبح چیده شد و نان گرم و چای پر حلاوت، بر روی سفره ها پدیدار شدند.
زنان قریه بخاطر آنکه هیچ کمی برای مهمانان از راه رسیده نگذاشته باشند، از همان آغاز صبح، در تدارک نان چاشت بر آمدند و ما نیز که از راهپیمایی بسیار، توان از کف داده بودیم، هر یک به گوشه ای خزیده تا برای تجدید قوا، ساعتی بیاساپیم.
هنوز ساعتی بیش نگذشته بود که صدای غرش طیاره ها و تانک های زرهی و نفر بر دشمن به هوا برخاست و آرامش پدید آمده را بر هم زد. صدا ها نزدیک تر شده می رفت و احتمال وقوع یک جنگ نابرابر، لحظه به لحظه، قوت بیشتر به خود می گرفت.
بلی! دشمن که از طریق عکس های هوایی و سایر طرق استخباراتی، پی به نقل و انتقالات ما به سمت این منطقه برده بود، خیلی زود قریه ای را که ما در آن مستقر شده بودیم، به محاصره خود در آورد.
ما می بایست به پشت سنگ لاخ های کوه ها که در گوشه و کنار دره وجود داشت، سنگر می گرفتیم تا خودمان را از دید توپخانه و تک تیر انداز های دشمن که حالا به نقاط مرتفع دره مسلط شده بودند، پنهان کنیم. هر کدام در موضعی سنگر گرفتیم، دشمن شروع به عملیات کرد و تمام اطراف دره و آبادی های آن را مورد فیر هوایی و توپخانه قرار داد.
فکر می کردم، تمام زحمات ما بی نتیجه شده و حال که دشمن متوجه ما شده است، هیچ یک از ما جان به سلامت، به در نخواهیم برد. مهمتر اینکه اهالی قشلاق که از هنگام رسیدن مان، به ما جا و خوراک داده بودند، حالا می باید، به پای ما نیست و نابود می شدند.
آتش گلوله ها و فیر مرمی های دشمن سنگین بود. هیچ امیدی به زنده ماندن برای ما نبود.
کم کم هوا رو به تاریکی می رفت. اینجا خدا کمک کرد که در غروب آن روز درگیری، جنگ فرو کش کند و دشمن به پایگاه های اصلی اش برگردد.
دود غلیظی از خیمه هایی که آتش گرفته بودند، بلند شده بود و در گوشه و کنار، اجساد مواشی از قبیل گاو و گوسفند که مرمی های دشمن به آنها اصابت نموده بود، به مشاهده می رسید.
دقایقی بعد از فرو کش نمودن عملیات و دور شدن صدای زنجیر های تانک ها و نفر بر های روسی، صدای هر یک از مجاهدین و اهالی قشلاق، از گوشه ای بلند شد.
- همه سلامتید؟ کسی است که به کمک نیاز داشته باشد؟
- بلی. من زخمی شده ام. از پایم خون می آید.
- یکی هم بیاید اینطرف عبدالقادر نیز تیر خورده است.
صدای یکی از اهالی قشلاق نیز شنیده می شد که با سراسیمه گی فریاد میزد: پسرم نیز زخمی شده. کمکم کنید.
در این هنگام « ماما عبدالعلی» از پشت سنگ لاخی که موضع گرفته بود، به پا ایستاده شد و خطاب به همه مجاهدین گفت: برادران هرچه زودتر دست بکار شوید و به کمک مجروحین بشتابید.
همه مشغول وارسی اطراف خود شدند و بدنبال کشته و زخمی های احتمالی می گشتند.
زنان قشلاق به پاککاری قسمتی از یک محل هموار مصروف شدند و پتو های شان را روی آن پهن کردند تا زخمی های جنگ آنجا گذاشته شوند.
زخمی ها یکی پی دیگر به محل ایجاد شده می رسید و داکتر مجاهدین که ادویه و تجهیزات مختصری به همراه داشت، به کمک تنی چند از مجاهدین و زنان دلسوز قشلاق، به مداوا می پرداخت.
آنجا من شاهد ایثار و از خودگذری اهالی قشلاق بودم. گروهی از زنان مشغول تهیه آب گرم برای شسشوی محل جراحت مجروحین بودند و عده ای نیز با پاره کردن شال ها، پرده ها و پارچه های تازه خرید شان، سعی می کردند تا با بستن آنها به محل جراحت زخمی ها، مانع از خونریزی بیشتر مجروحین گردند.
داکتر مجاهدین که تاکنون با این همه مجروح در یک دم مواجه نشده بود، کارش را نخست از مجروحینی آغاز کرد که جراحت و خونریزی آنها زیاد به نظر می رسید. دیگران نیز که کمی با کمک های اولیه آشنایی داشتند، به انجام کاری مبادرت ورزیدند.
در این میان ماما عبدالعلی که به دنبال آمار و ارزیابی دقیق از تلفات و خسارات حمله دشمن می گشت، خودش را به مولوی عرفانی رساند و پرسید: از اهالی قشلاق چه خبر؟ خبر ناگوار کننده ای که ندارید؟
نه انشاءالله . بلایی بود که به جان مال خورد. بجز تلف شدن چند راس گاو و گوسفند، تلفات جانی نداشتیم و زخمی های ما هم که توسط داکتر شما مداوا می شوند.
ماما عبدالعلی نفس راحتی کشید گفت: خوب الحمدلله که کسی از اهالی شهید نشده. اما واقعاْ از بابت این همه خسارات و تلفات مالی که از خاطر ما شما متحمل شدید، واقعاْ متاسفیم.کاش زودتر می رفتیم تا چنین واقع نمی شد.
مولوی عرفانی در پاسخ گفت: این حرف را نزنید. ما همه مجاهدیم. این بار اول ما نیست که مورد حمله قرار می گیریم. حالا برای همه ما عادت شده. حتی زنان ما هم هیچ ترس واهمه ای از حملات دشمن ندارند. خدا را شکر که شما برادران هم که مهمانان مان بودید، به سلامتید.
ماما عبدالعلی که از صبوری و حرف های جسورانه مولوی عرفانی به وجد آمده بود و نمی دانست که در برابر این همه ایثار و مقاومت اشک بریزید یا خنده کند، به جانب مجاهدین شتافت و با صدای بلند همه را خطاب قرار داد و گفت: چند تن از برادرانی که همکار داکتر صاحب اند، با زخمی ها بمانند و دیگران بیایند کنار این تپه تا با هم حرف بزنیم.
خیلی زود همه مجاهدین دور هم جمع شدند و حرف های فرمانده ماما عبدالعلی را انتظار می کشیدند.
ماما عبدالعلی لحظه ای به سیما های هر یک از مجاهدین در آن غروب مهتابی نگریست و پرسید: همه سلامتید برادران.
- بلی الحمدالله.
- کس دیگری به کمک نیاز ندارد؟
- نه. همه جور و تیاریم.
آنگاه احساس شد که همه از سلامتی هم مسرور شدند و ماما عبدالعلی نیز آرامش کامل یافت و به ادامه صحبت پرداخت:
- برادران امروز بار دیگر همه ما در جنگی مواجه شدیم که زنده ماندن ما و اهالی این قشلاق به یک معجزه الهی می ماند. همه ما باید شاکر سلامتی مان بعد از این رویارویی نابرابر باشیم. یقیناْ خداوند (ج) مجاهدین راستین را در هر کجا که باشند، تنها نمی گذارد و این خود به اثبات می رساند که عزم و اراده ما بر حق است و اگر بتوانیم، به هدف مان که همانا عملیات بالای شاهراه هرات قندهار است، نایل آییم، بدون شک از کشتار بی رحمانه بیگناهان توسط قشون متجاوز روس جلوگیری به عمل آوردیم و سبب خواهیم شد تا تدارکات دشمن به ولایات هرات فراه نیمروز و قندهار با مشکل مواجه گردد و مجاهدین بهتر بتوانند به دفاع و مقابله بپردازند.
حال از شما می پرسم. آیا حاضرید تا برای رسیدن به هدف راه مان را ادامه دهیم و یا اگر مایل به بازگشت باشید، همین اکنون به مقر اولیه مان بازگردیم؟
در این هنگام یک تن از مجاهدین دستش را به نشانه صحبت بلند کرد و گفت:
- قوماندان صاحب! مگر این بار نخست ماست که در جنگ با دشمن مواجه می شویم. مگر ما جز به پیروزی یا شهادت به چیز دیگری می اندیشم. مگر تا به کی به قتل و قتال مردمان بیگناه مان توسط عساکر متجاوز روس، چشم به پوشیم. نه هیچ یک از این جمع به پشت سر خود نگاه نمی کند.
دیگری نیز فریاد کشید:
- همین قسم است. ما به هدف مان نرسیده، کجا می خواهیم برویم. مگر می خواهید ما مضحکه زن و فرزندان مان شویم که به ما طعن و نیشخند بزنند. نه قوماندان صاحب ما هیچ تصمیمی به رفتن نداریم.
در این اثنا صدای دیگر مجادین نیز در هم پیچید که هر یک از آنها تصمیم به ماندن داشتند و نه در بازگشت.
سرانجام فرمانده ماما عبدالعلی در حالیکه نشانه های مسرت و شادمانی در سیمایش نقش بسته بود، گفت: الحق که هیچ نیرویی نمی تواند، اراده قوی مجاهدین و ساکنان این دیار را از میان بردارد. باشد برادران، ما مطابق نقشه به پیش می رویم. اما دیگر ماندن به اینجا که سبب مزاحمت و تلفات بیشتر به اهالی آن می شود، جایز نیست. بروید تجهیزات تان را جمع آوری کنید تا به راه مان ادامه دهیم.
همه مجاهدین برای جمع نمودن امکانات و تجهیزات شان پراکنده شدند. خیلی زود همه در یک صف قرار گرفته و منتظر دستور فرمانده خود شدند.
فرمانده ماما عبدالعلی برای خداحافظی با مولوی عرفانی و سایر اهالی قشلاق نزد آنها که در مقابل مجاهدین جمع شده بودند، رفت.
مولوی عرفانی با خنده گفت:
- چرا به این زودی ماما. ما که آرزوی حضور تان را برای چند شبانه روز دیگر داشتیم.
- سپاس از مهمان نوازی شما. همین اکنون هم سبب زحمت و رنج بیش از حد شما شدیم. باید برویم تا مسوولیتی که به ما سپرده شده است، را زودتر انجام دهیم.
- زیاد باعث ماندن تان نمی شویم. باشد می توانید بروید. اما بعد از صرف غذای امشب. نان نخورده کجا می خواهید بروید؟
- نه دیگر شما لطف بسیار و مهمان نوازی فراوانی انجام دادید. حالا باید ما به نحویی شما را کمک کنیم تا جبران این همه تلفات مواشی تان شود.
- ما را ضعیف نشان ندهید ماما. دل این مردم کلان است.
آنگاه رو به جانب افراد تنومند قشلاق کرد و گفت:
- شما بروید و از میان گوسفندانی که زنده ماندند، سالم ترین و چاق ترین آنها را پیدا کنید و ذبح نمایید تا در این شب، شوربایی مفصل با مجاهدین مان صرف کنیم.
یکی دیگر از مجاهدین که با دقت تمام به صحبت های ماما عبدالعلی و مولوی عرفانی گوش می داد، صدایش را در حالیکه آن دو را متوجه به خود سازد بلند نمود و گفت :
- اما این کار لازم نیست. باشد می مانیم، اما در این گیر و دار، نان چای هم کفایت می کند. در جمع می چسبد.
مولوی عرفانی چند قدم به جانب مجاهدی که این حرف را زده بود، پیش آمد و خطاب به او و همه مجاهدین فریاد زد:
- طایفه جمشیدی برای مهمانانی که عزیز اند، نان چای نمی دهد. ما را بیشتر از این خجالت ندهید که مجاهدین بیش از این ها به گردن مردم خود حق دارند.
خیلی زود دو گوسفند برای ما ذبح کردند و آتش ها افروخته شد و عده ای از زنان به طبخ غذا و نان پزی مشغول شدند. اندک اندک داد و فریاد های مجروحین نیز با مداوای سرپایی که داکتر مجاهدین انجام داده بود، فروکش کرد و آرامشی دوباره در میان همه حکمفرما شد.
ساعاتی بعد سفره ها و پتو های متعدد کنار هم قرار گرفتند و همه مجاهدین و مردان و کودکان قریه، دورا دور سفره، حلقه زدند. نان های گرم آورده شد و مجمه های گوشت و کاسه های شوربا به میان آمد.
گویی اشتها به غذا نیز سرا پای همه را به خود گرفته بود و تماما با ولع و اشتیاق تمام، به صرف غذا مشغول شدیم.
بعد از صرف غذا نوبت به نوشیدن چای رسید که زنان قریه بدون کدام درخواستی از جانب ما، تدارک دیده بودند. شرم مان آمد تا به این زحمات انجام شده نیز، نه بگوییم.
چای گوارا نیز عطش فراوان تشنگی من و همراهان را فروکش داد و حال نوبت خداحافظی از ساکنان خوب قشلاق رسیده بود. همه مردان قریه مجاهدین را در آغوش می کشیدند و خداحافظی می کردند.
حدود ساعات ده شب بود که از قشلاق خارج و به محل مورد نظر که در کوه های نزدیک به شاهراه بود، در حرکت شدیم. دو تن از مجاهدینی را که زخم شان کاری تر بود، با هشت تن از مجاهدین به قرار گاه اصلی رجعت دادیم. سپس به راهپیمایی مان ادامه داده تا به محل مورد نظر در میان کوه پایه های شمال شرق هرات رسیدیم. آنجا کوه ها و تپه ها به هم پیوسته بودند و در مغاره های پیرامون آن خیلی خوب می شد، پناه گرفت. مجاهدین در میان این مغاره ها تقسیم شدند. هر چند نفر در میان یکی از مغاره ها قرار گرفتند.
ماما عبدالعلی که تقاضای شناسایی بیشتر محل و جمع آوری اطلاعات از نواحی همجوار را داشت، گروه های دو نفری را در جهت های مختلف فرستاد تا معلومات کامل منطقه به دست آید.
خیلی زود بررسی ها تکمیل و آماده گی مجاهدین برای حمله بالای کاروان های تدارکاتی دشمن گرفته شد. فردای آن روز همه به جانب نقاط مرتفع شرق شاهراه در حرکت شدیم. حوالی ساعات اولیه صبح به محل مورد نظر رسیده و به سنگر بندی مشغول شدیم. وسایط باری و موتر های تانکری که حاوی تیل و پطرول برای وسایل زرهی دشمن بود، در مسیر شاهراه در حرکت بودند.
لحظاتی چند از استقرار همه مجاهدین گذشت که شروع عملیات اینبار از جانب ما آغاز شد و وسایط دشمن را در مسیر شاهراه زیر آتش گرفتیم. خیلی زود جهنمی تماشایی از حریق شدن وسایط دشمن و آتش و دودی که از آنها به هوا بر می خواست، در محل عملیات شکل گرفت.
بلی! حالا دیگر موفق به گرفتن انتقام هجوم دشمن بالای قشلاق کوتی شده بودیم. عملیات موفقانه به اتمام رسید و دوباره به مغاره های مان بازگشتیم. هنوز دقایقی چند از بازگشت مان به مغاره ها نگذشته بود که طیاره ها و هلیکوپتر های شکاری روس ها، بر فراز منطقه، پدیدار شدند و کورکورانه به اجرای عملیات و بمباردمان ساحه پرداختند. گویا تلفات و خسارات به میان آمده بالای دشمن آنچنان زیاد بود که می باید، خشم خویش را با چنین حملات هوایی فرو کش می داد.
این عملیات نقطه عطفی در شکل گیری مبارزات مجاهدین برای مسدود ساختن شاهراه های تدارکاتی دشمن بود و خیلی زود سبب تقویه مرال جنگی مجاهدین در ولایت هرات و سایر ولایات حتی هلمند و قندهار گردید.