در آن روزگار می گفتند ، چشم روزگار، مردی به نیرومندی و هیبت پهلوان محمد مالانی به خود ندیده است . او پهلوانی بود با قامتی بیش از دو گز که تنه اش قوی و سینه ای فراخ و یال هایی از شانه برآمده داشت . او جهان پهلوان بی رقیب دربار سلطان حسین بایقرا بود و پادشاه به هر جا می رفت ، آن تهمتن را برای نمایش صلابت دستگاه قدرت خود ، جزء ملتزمین به همراه می برد .
این پهلوان به تازگی، گرزی برای خود ساخته بود که هفده من به سنگ هری وزن داشت. وقتی آن را به دست می گرفت ، هر کس از دیدن او، گرشاسب یل در نظرش مجسم می شد . چه او هم با کارهای عجیب خود ، داستان گرشاسب یل را که می گفتند، کسی حریفش نشد و به جنگ کوه آهن ربا رفت ، زنده کرده بود . او با این گرز که حتی یک لحظه آن را از خود جدا نمی ساخت، به جنگ صخره های کوه و تنه های درختان قطور می رفت و با یک یا چند ضربه، هر کدام را خرد می کرد و می انداخت و همیشه هم در صدد بود تا جانور عظیم الجثه ای پیدا کند و با او کلنجار برود و یا چیز مقاومی را زیر ضربات گرز خود، خرد سازد .
آن سال تابستان ، سلطان حسین بایقراء با خواص و ارکان دولت خود از هرات به ییلاق چهل دختران منجوق آمده و در نزهتگاه آن خیمه و خرگاه برافراشته بود . پهلوان در آنجا ، با سلطان به شکار می رفت و در تفریحات او که جنگ خروس به راه می انداختند و قوچ های جنگی را شاخ به شاخ می کرد، شرکت می جست .
شاه به نگه داری جانوران و حیوانات وحشی علاقه ای وافر داشت و از این لحاظ ، هر پادشاه و یا امیری از هر جا برای او پیشکشی می فرستاد ، جانوری نیز به همراه آن می کرد .
در یکی از روزهایی که سلطان در سراپرده سلطنتی جلوس کرده و پهلوان محمد مالانی هم با همان گرز در کنار تختش ایستاده بود و تمام رجال نیز حضور داشتند ، امیر سید بدر ، رئیس تشریفات وارد شد و ورود نماینده پادشاه ( دهلی ) را به حضور سلطان اعلام کرد .
لحظه ای بعد ، نماینده پادشاه دهلی وارد شد . اول پارچه های زربفت و گرانبها و سپس فیل عظیم الجثه و کوه پیکری را که پادشاه دهلی پیشکش فرستاده بود، تقدیم سلطان کرد . شاه و حاضرین درگاه ، از دیدن آن فیل در حیرت شدند و نماینده پادشاه دهلی گفت :
– این فیل منگلوسی است . فیل های هیچ جای دنیا به این عظمت نیست و این فیل بزرگ ترین فیل منگلوس و دنیاست .
چند نفر از حاضرین گفتند که بارها به هند رفته اند و فیل های بسیار دیده اند، ولی هرگز درتمام عمر خود فیلی به این عظمت و جسامت ندیده اند . امیر سید بدر ، رئیس تشریفات گفت:
– تو گفتی کوهی است و خرطومش اژدهایی که از قله آن آویخته و حضرت باری تعالی زیر بیستون پیکر او، چهار ستون برانگیخته.
و نیز پادشاه با حیرت گفت : – سبحان الله ، قدرت خدا را از عظمت این فیل می توان شناخت ، وای به حال آن آدمی که گرفتار او شود که جان سالم از دستش به در نمی برد . پهلوان محمد مالانی گرز خود را از زمین برداشت و روی شانه گذاشت و گفت : – تا آن آدمی چه کس باشد . پادشاه که انتظار شنیدن چنین جوابی را نداشت ، از پهلوان رنجیده خاطر شد و زیر چشم نگاه تندی به او انداخت و با خود گفت : این چه کبر و منی است که پهلوان از خود اظهار می نماید .تو غره مشو به زور سر پنجه دست کانجا که زره گر است پیکان گر هست پس از ختم مجلس و رفتن حضار ، سلطان سید امیر بدر را طلبید و از پهلوان محمد مالانی به او شکوه کرد و گفت : – دیدی که پهلوان چه لافی زد ؟!سید امیر بدر جواب داد :
– کاری خواهم کرد که همان فیل ، آن نخوت و عُجب را از دماغ او بیرون آورد .
آن گاه فیلبان را احضار کرد و گفت : – حضرت پادشاه اراده فرموده اند ، پهلوان را ادب کرده و گوشمالی دهند . او بیش از حد غره شده و فیل تو را به هیچ انگاشته است . می بایست فیل را تیز سازی و بر پهلوان برانگیزانی تا او را تنبیهی شایسته دهد .فیلبان باترس و ناامیدی گفت :– مگر حضرت پادشاه از فیل دلگیر شده اند . پهلوان با آن گرزی که دارد ، یکی بر سر فیل می زند و مغز حیوان را متلاشی می کند .شاه رو به سید بدر کرد و گفت : – این هندو راست می گوید .سید بدر گفت :– چاره این کار را نیز خواهم کرد و گرز را از کف او بیرون خواهم آورد .وقتی امیر سید بدر از نزد پادشاه به سراپرده خود برگشت ، کس پیش پهلوان فرستاد که از قول وی به او بگوید : بعضی پهلوانان گرز تو را ناچیز انگاشته اند و لاف و گزاف می زنند که گرز پهلوان به دست ما بی مقدار است . اکنون دیگر من از پرگویی اینان به جان آمده ام . امیر اژدر می گوید: « من گرز پهلوان را می توانم به کار ببرم » . ابن علی می گوید : « من آن گرز را صدبار از چهار انگشت نزدیک زمین به هوا بلند کرده و باز فرود می آورم » . امیر مکرم ادعا دارد : « گرز تو را می تواند صد بار به هوا انداخته و بگیرد » . برای آن که گردن این مدعیان لاف زن را نرم کنم ، زود آن گرز را پیش من بفرست . وقتی پهلوان این سخنان را از طرف سید بدر شنید، اغفال شد و گرز را به وسیله پیغام آور نزد او فرستاد . سید امیر بدر هم فوراً به پادشاه خبر داد که کار خود را کرده و گرز را به حیله از چنگ پهلوان درآورده است . ساعتی بعد خود نیز در درگاه حاضر شد و از پادشاه اجازه انجام دنباله تدبیر کار پهلوان را نمود و پس از جلب موافقت او دوباره فیلبان را به حضور طلبید و گفت: ای فیلبان ! آن گرز از کف پهلوان درآوردیم ، تو حال آسوده خاطر باش و زود برو چند مشک شراب در حلق فیل بریز تا کاملاً مست و از خود بیخود شود . همین که خبرت کردم ، فیل را بیاور و به طرف پهلوان تیز کن . پس از آن که فیلبان برای اجرای این امر ، از پی کار خود شتافت ، سیدامیربدر ، یکی از شاطران درگاه را احضار کرده و به او دستور داد : – زود ! هم اکنون به خیمه پهلوان برو و به او بگو ، جناب پادشاه می فرمایند ، فوراً برق آسا در آستان سپهر مثال ما حاضر شو و مقید به جامه و موزه نگرد و به هر وضعی که هستی آن را تغییر مده .
وقتی شاطر مخصوص پادشاه این پیغام را به پهلوان رسانید ، دریافت که آزمایشی سخت در انتظار اوست و به علت درآوردن گرز هم از دست خود پی برد . برای این که به درستی حدس خود مطمئن شود ، به شاطر گفت : – تا من خود را به درگاه جناب پادشاه برسانم ، تو نزد سیدامیربدر برو و گرز مرا از او بگیر و به آنجا بیاور . شاطر که از همه چیز با اطلاع بود گفت : – حالا که این کار محال است و انجام آن از عهده ما بیرون است . تو زود حرکت کن که دیر می شود . پهلوان فقط دستش رسید کمربندی به روی یک تا پیراهن خود ببندد و پوشش ساده ای روی آن بر تن کند و دستار بر سر گذارد . او حتی از عجله ، کفش پوشیدن را هم فراموش کرد و همان طور پای برهنه از خیمه خود بیرون آمد وبه طرف بارگاه سلطان شتافت . تا رسیدن پهلوان محمدمالانی به درگاه سلطان ، فیلبان هم فیل را با خوراندن چند مشک شراب مست و دیوانه ساخته و در آن سوی میدان مقابل سراپرده سلطان سوار آن حیوان منتظر اشاره شاه بود. فیل بی قراری می کرد و دور خود می چرخید و فیلبان او را از حرکت مانع می شد . پادشاه و سیدامیربدر ، جلو سراپرده عالی نشسته و منتظر شروع ماجرا بودند که پهلوان پای برهنه و با روپوشی ساده شتابان و نفس زنان از راه رسید و تعظیمی کرد و گفت : – جان نثار ، سر به کف ، آماده اجرای فرمان جناب پادشاه ، تا چه فرمایند . شاه دست خود را بلند کرد و به جانب فیلبان اشاره ای نمود و گفت : هر که گردن به دعوی افرازد دشمنی این چنین بر او تازد فیلبان در آن سوی میدان ، همان طور که سوار بود ، کلنگی بر سر فیل زد و آن حیوان مست و دیوانه از جا کنده شد و به سرعت باد به طرف میدان حرکت کرد . آن گاه سلطان به طعنه به پهلوان گفت : – این تو بودی که این حیوان را با این عظمت به هیچ می انگاشتی و در حضور ما گفتی تا آدمی که با او در افتد، چه کس باشد . اکنون به میدان برو و برای اثبات ادعای خود از مقابل او درآی . پهلوان در دم ، دستار از سر برداشت و روپوش خود از تن به در کرد و در هم پیچید و به کناری انداخت و آستین های پیراهن را تا آرنج بالا زد و دامن آن را در تربندی کمربند محکم ساخت و به وسط میدان شتافت . هنوز پهلوان به وسط میدان نرسیده بود که فیل از دیدن او نعره ای زد و به جانبش شتافت . پهلوان سر راه فیل را گرفت . حیوان با سرعت به او حمله کرد . پهلوان به طرف پهلوی فیل پیچید و فیل از کنار او گذشت و باز چون به جانب او برگشت ، از سرعت حرکتش گرفته شد . آن گاه نیم چرخی زد و خرطوم خود را حمایل وار بر دوش پهلوان انداخت و از زیر کتف او گذراند . آن گاه یک قوت کرد که پاشنه های پای پهلوان از زمین برداشته شد و یک قوت دیگر کرد که تمام کف پای پهلوان از زمین کنده شد و فقط روی سرانگشتان بر زمین ماند . پهلوان با خود گفت، چه چاره کند که هم اکنون است این جانور با یک زور دیگر او را بر سر خرطوم بر هوا برده ، چنانش بر زمین خواهد زد که استخوان هایش میده خواهد شد . در این وقت پهلوان یک لنگر انداخت . چنان که هر دو کف پایش بر زمین قرار گرفت و با یک حرکت سریع دیگر هم ، تابی به بدن خود داد و از میان حلقه خرطوم آزاد شد و یک دفعه به طرف پهلوی فیل روی آورد و شانه خود را زیر شکم حیوان گذاشت و به قاعده کشتی ، فن لنگ کمری به کار بست ، فیل طوری از جا کنده شد که فیلبان از ترس از گرده حیوان پایین پرید و فیل در غلتید و کمر و پشتش بر زمین ماند و چهار پای او چون چهار ستون بر هوا بلند شد . پادشاه از دیدن شجاعت و قدرت بدنی فوق العاده پهلوان در حیرت شد و او را پیش خواند و گفت : – آفرین پهلوان ! آفرین پهلوان ! تو ثابت کردی انسان می تواند از نیرومندترین حیوانات هم نیرومندتر باشد . آن گاه به سید امیربدر فرمود تا گرز پهلوان را به او باز گردانند و در شب همان روز هم به افتخار این قدرت نمایی اش جشن و سروری بر پا کنند . چند روز پس از این ماجرا ، فیلبان ، پریشان و مضطرب پیش پهلوان آمد و گفت : – پهلوان ! از آن روز که فیل را به زمین زده و او را زبون ساخته اید ، کینه شما را در دل گرفته و شب ها چشم از خیمه و خرگاهتان برنمی دارد . می ترسم غافل شوم و از این جانور خطری متوجه شما گردد و من در بلا افتم.پهلوان لحظه ای در فکر شد و سپس جواب داد :
– تو امشب فیل را زنجیر نکن و در فیلخانه را هم نبند و بگذار او به جانب ما آید ، تا پذیرایی شایانی از او بنمایم که من بعد چنین اندیشه ای کینه توزانه ای به سر خود راه ندهد و حواس خود را از کار ما بردارد و به کار خود گیرد .
شب هنگام ، پهلوان دستور داد ، فرش و رختخواب او را در داخل خیمه پهلوی ستون گستردند . پس از آن به خیمه آمد و پیکری به لباس و حجم بدن خود در خوابگاه درست کرد و دستارش را بر بالای سر آن گذاشت و بالا پوشی هم روی آن کشید . آن گاه گرز خود را برداشت و با جمعی از عیاران به گوشه ای منتظر نشست .
دو پاسی از آن شب گذشت ، دیدند ، از جانب اردو ، فیل به مانند کوهی سیاه پیدا شد و به در خیمه آمد و به اطراف و جوانب نگاه کرد و یک دفعه به داخل خیمه هجوم برد . فیل برآمدگی بستر را در زیر بالاپوش دید و پنداشت پهلوان است و همانجا جثه عظیم خود را فرو افکند و بستر را در زیر شکم با فشار و قوت به مالش گرفت .
در این وقت ، پهلوان با عیاران رسیدند و طناب های خیمه را کندند و از چپ و راست بر دست و پای فیل پیچیدند . آن گاه پهلوان گرز را کشید و شروع به زدن فیل کرد . فیل در زیر ضربات سنگین و خرد کننده گرز بی طاقت شد و بنای نعره زدن گذاشت .
از صدای نعره های فیل در تاریکی و سکوت شب ، ناگهان تمام افراد اردو از خواب پریدند و از خیمه های خود بیرون ریختند و با ترس و اضطراب از یکدیگر درباره علت ماجرا بنای پرس و جو گذاردند . نگهبان ها از هر طرف با فریادهای گیرو دار شروع به دویدن کردند . پادشاه هم از هیاهو و نعره های فیل سراسیمه از خواب پریده بود و از سراپرده عالی بیرون دوید و پرسید :
– این چه هنگامه ای است که به راه افتاده ؟!
در این وقت ، یکی از عیاران که از پیش برای آگاه کردن سلطان از واقعه جلو سراپرده عالی آمده بود، جواب داد :
– فیل به خیمه پهلوان شبیخون برده ، پهلوان هم خبردار شده و او را با گرز به زدن بسته است .
سلطان فرمود فوراً مشعل ها را برافروختند و خود سوار شد و با جماعتی از نگهبانان به طرف خیمه پهلوان حرکت کرد و چون به محل واقعه رسید ، با صدای بلند گفت :
– پهلوان دست نگه دار !
پهلوان صدای شاه را شناخت و پیش دوید و گفت :
– جناب پادشاه ! این جانور هیچ نمانده بود، مرا هلاک کند . شکر خدا که خبردار شدم.
آن گاه پادشاه فیل را از پهلوان طلبید و خلاص کرد .
*********
بامداد ، هنگامی که سلطان در سراپرده سلطنتی بر تخت نشست، به درگاهیان گفت :
– امروز فیل را با پهلوان آشتی می دهیم و برای تشریفات آن نیز جشنی بر پا خواهیم کرد .
آن روز گوسفندانی کشتند و برای ظهر ضیافتی با شکوه بر پا داشتند و پهلوان و فیل را که لباس های گرانبها پوشانده بودند ، در کنار هم به جلو سفره ای مخصوص در آوردند و آنها را به غذا خوردن با یکدیگر واداشتند .
برای فیل از ماش و برنج پخته ، نواله درست کرده بودند و غذای پهلوان را هم به صورت کلوچه درآورده بودند . پهلوان نواله ها را به دهان فیل می گذاشت و فیل نیز به نوبه ، کلوچه ها را با خرطوم برمی داشت و تعارف پهلوان می کرد و او هم آنها را می گرفت و می خورد.
در پایان جشن ، پهلوان پیشانی فیل را بوسید و فیل هم متقابلاً سر خود را فرود آورد و با خرطوم بازو و شانه پهلوان را نوازش کرد .