حکایت عاشقانه صلصال و شمامه

به قلم: نوراحمد کریمی

بر اساس ادبیات عامیانه مردمان مرکز کشور

بامیان یکی از شهرهای تاریخی كشور است. این شهر در سده های نخست میلادی از مراکز مهم حكمروايي كوشانيان شمرده می شده است.  پیکره های صلصال و شمامه و هزاران مغاره هم در همین سده ها در زمان امپراتوری کوشانیان در دل کوه بامیان ساخته شدند.

مورخان و جغرافیدانان و سیاحان و فرهنگ نویسان و شاعران دوره اسلامی همه، تندیس های غول پیکر بامیان را تندیس صلصال و شمامه و یا سرخ بت و خِنگ بت نوشته اند.

ياقوت (آغاز قرن هفتم هجري) در شرح مفصلي از تندیس های بزرگ باميان نوشته است: در باميان بنائی بلند و سر به آسمان است، که آنرا بر روي ستون هاي بلند قرار داده اند و در داخل بنا شکل همه نوع پرندگان روی زمین که خدا آفریده، نقش است و در داخل عمارت، تندیس دو بت بزرگ است که آنها را در داخل کوه تراشيده اند و اندازه آنها از بالاي کوه تا پائين است، نام اين دو بت يکي « سرخ بُد » (با دال) و ديگري « خِنک بُد » است. گويند در دنيا بی همتا است.

معنی صلصال خوب معلوم نیست؛ اما شمامه احتمالا به معنی شاه مادر میباشد. مام در شاهنامه فردوسی به معنی مادر به کار رفته است.

مرا خاکسار دو گیتی مکن

ازین مهربان مام بشنو سخن

احتمالاً تندیس صلصال را چون روپوشی به رنگ سرخ داشته، سرخ بُد و تندیس شمامه را شاید سفید رنگ بوده، خِنگ بُد می گفته اند.

متاسفانه نگاره های چند هزار ساله بامیان بطور بیرحمانه و ناجوانمردانه در روز نهم مارچ سال 2001 ميلادی (1379 خورشیدی)  با خاک یکسان گردید. و از صلصال و شمامه 1600 ساله، تنها دو حفره به ارتفاع 53 و 35 متر در دامنه هندوکش مرکزی افغانستان باقی ماند.

و اما…

پيرامون صلصال و شمامه داستان ها و افسانه هاي متعدد و گوناگوني در سينه هاي مردان كهن سال باميان وجود دارد كه بيان هر يك از اين افسانه هاي فلكوريك ، حلاوت و شيريني خاصي را تداعي مي كند.

در يكي ديگر از داستانها و افسانه هاي عاشقانه اين سرزمين ، به موضوع عشق و دلدادگي صلصال و شمامه نگاه مي كنيم كه داستان اين دو دلداده براي نخستين بار از سوي سخنور نامي كشور استاد خليل الله خليلي در كتاب عياري از خراسان نقل شده است .

شمامه در ميان کل دختران باميان از زيبايي همتا نداشت. او دختری‌ بود آزاد منش و فريبا. او در عشق سلسال از آغاز تا انجام وفادار است. در این میان جواني به نام صلصال پیدا می شود که در بین عشاق جهان یک سر و گردن از همه بالاتر است. با هم يكي از افسانه هاي بجا مانده از عشق و دلداده گي صلصل و شمامه را در اين شماره از دوربين مي خوانيم :

***********

صلصال   پسر جهان پهلوان بود و شمامه دختر میر بندامیر. صلصال در نیرومندی و دلیری و هم آداب و فنون پهلوانی همتا نداشت. نام شمامه در زیبائی و دلبری سر زبانها بود.

روزی از روزها چشم صلصال به شمامه افتاد، نه یکدل بلکه به هزار دل عاشق و شیدای وی گردید و اين ديدار پرنده‌ی عشق را در درون صلصال به تکاپو وا داشت و خواهان این پری سیما ‌شد. شمامه را نیز از لحاظ پهلوانی و نيرومندی  و شهامت صلصال، مفتون خود نمود و همان گونه که با چهره افسونگر خود، صلصال را در دام عشقش گرفتار کرده، مرغ دل او هم به سوی صلصال به پرواز در آمد.

شمامه دختر جوان و زیبای مير بند امير كه به همراه ساير دختران محل به دنبال آب به رود خانه آمده است، سواركاراني را مي بيند كه پس از شكار نمودن چندين گوزن، زير سايه درختان كنار رود خانه آرميده اند، ولی دل جستجو گر او تنهاست و به دنبال همدل و همراهی می گردد. در این حال شمامه دلاوری را می بیند که از آن سوي رود خانه يكي از جوانان زير چشمي تماشاگر اوست. جوان دلاور صلصال فرزند جهان پهلوان باميان است. او به به همراه دوستان براي شكار به آن سرزمین آمده است و پس از شكار و استراحتي چند، آهنگ برگشت دارد. صلصال با دیدن وی دل به مهر او می بازد و سپس با شمامه صحبت می کند . او در اين گفتگو نام و نشان شمامه را می یابد. و خود را نيز این چنین معرفی می کند: من صلصال فرزند جهان پهلوان هستم که از باميان به شكار گوزن آمده ام، شهر من قلعه ضحاك است.

دختران همراه شمامه از بودن جهان پهلوان باميان به همراه دوستانش و خبر همصحبتي وي با شمامه را چنان به گوش مير بند امير می رسانند که خشم آن پدر و كلان قوم را بر می انگیزند و پدر  تصميم در خانه ماندن شمامه را به همسر می دهد. آوازۀ دل دادگی صلصال به شمامه در سراسر بامیان  و بند امیر گسترده شد. صلصال خواستگاراني را در طلب شمامه به نزد پدر او فرستاد. میر بند امیر هر چه در قدرت داشت، انجام داد تا خواستگاری های مکرر پسر جهان پهلوان  بامیان، را بتأخیر افگند.

 

سلسال گاهی شب های تاریک به محله ی شمامه می آمد و مخفیانه به خانه ی پدر شماهه نزدیک می شد و به معشوقه اش نظر مي اندوخت و بوی شمامه را از آن خاک و چوب می جست. شمامه نیز بوی سلسال را حس می کرد، ولی کاری از دستش بر نمی آمد. نمی توانست از حصار خانه كه پدرش او را مجبور به ماندن در ان كرده بود، بيرون آيد. تنها کاری که می کرد، این بود که عزمش به این عشق و صداقت آن بیشتر می شد. سلسال هر بار که می خواست به محله ی شمامه برود، مثل باد شمال سرعت می گرفت و تند می رفت، و هنگام برگشت افتان و خیزان راه می پیمود، گویی در خارستانی قدم بر می دارد.

اگر به اختیار شمامه بود، او دلش می خواست که در نكاح سلسال در آيد تا او دیگر مجبور نشود این

همه راه را برود و برگردد و آن همه جدایی و درد را تحمل کند. حالت روحی سلسال مثل اطفال کوچک

شده بود؛ طفلي که در همه حال دنبال محبت است. شمامه هم جز عشق ورزی کار دیگری نداشت. حتی

وقتی هم سن و سال هايش به خانه او مي آمدند، با آن ها حرف نمی زد وآرام و بی صدا اشک می ریخت.

او در بند عشق سلسال گرفتار شده بود واین آتش عشق روز به روز شعله ورتر می شد.سخت گیری پدرش و حرف های مردم، درد و رنج او را بیشتر می کرد.

همسر مير بند امير كه زنی مهربان و با تجربه بود، مادرانه برای دخترش شمامه دل سوزاند و برای راضي كردن شوهرش به اين خواستگاري، در تلاش شد.   پدر از کار خود نادم و پشیمان می شود.

از اينرو پدر شمامه شرايطي براي انجام اين خواستگاري وضع كرد .

سلسال باید بند امیر به دریا بند نهد تا دیگر در زراعت مردم تخریب وارد نکند. آ ب دریا ذخیره گردد تا مردم ازخشک سالی در امان باشند.

پلنگان وحشی که موجب آ زار مردم اند، از پا در آ ورده شود. آ ن اژدها ی دوسر که چهل دختر بیگناه را بنفس آ تشینش هلاک نموده، صید شود. بعد از انجام این شرایط، سلسال با شمامه دست خواهد داد.

سلسال سه سال با عشق و علاقه با سیل های خروشان پنجه داد و بندي فرا راه آب ایجاد کرد و در انتهای آن حوضی ساخت.. پلنگان ستیزنده را ازپا درآورد. آژدهای دوسر را با شمشیر که از فولاد آ بدادۀ درۀ آ هنگران درست شده بود،  دو نیمه کرد وامر داد تا ازپوست آن، راه قصرشاه مامه را در روزعروسی فرش نماید.

منطقۀ  بند امیر و بامیان از برکت تلاشهای خستگی نا پذیر وی بهشت جهان گردید. مرد و زن در انتظار روزی بسرمیبردند که جشن عروسی برپا گردد و در آن روز، کوه، دره و شهر و بازار را تزئین کنند. و در شادمانی عروس و داماد، شریک شوند. دامادی که درشجاعت و نیکوکاری وعروسی که در زیبائی  و حسن اخلاق، محبوب همگانند. باید مردم در جشن آ نها انباز گردند.

بزرگان قوم در بامیان و بند امیر پیشنهاد کردند که مردم بامیان به افتخار  عروس و مردم بند امیر به افتخار داماد، دو یادگارتعمیرنمایند.

پیشنهاد به موافقت عامه پذیرفته شد، به این ترتیب که دو رواق بزرگ در دل کوه  بتراشند. و در بامداد جشن عروسی، داماد در رواقي که همشهریان عروس تعمیر نموده اند و عروس در رواقی که همشهریان داماد بنیاد نهاد اند، با ستند و زنان ومردان بند امیر و بامیان دربرابرآنها صف کشیده، مبارک باد گویند.

روز نوروز برای این جشن اختصاص یافت.

نوروز در طلیعۀ بهار فرا رسیده.ا مداد پگاه، عروس و داماد با جامه های فاخر هریک در رواق  خود جا بجا  شدند. نسیم صبح گاهی  میوزید. شا خه های  بادام و زرد آ لو شگوفه بارآورده  بود.  با خندۀ خورشید، صدای مستان کبک از سرهرسنگ، گوش  و دل را نوازش میداد. جست و خیز ماهیان خالدار در امواج نقرۀ فام  رود خانه که  خال های آن چون دانه های یاقوت  میدرخشید، از دور نقش دلفريبي داشت.

آهوان مارخوار با شاخ های تاب خوردۀ بلند وغزالان مست با شاخه های کوچک وهلالی، از این تیغه به آن تیغه میجهیدند. درسینۀ کوهسارها به سان ابریشم زیبا  سه خط رسم شده بود.

در قله های برف پوش خطی به سپیدی وروشنائی صبحدم. در کمرهای پرجنگل  خطی به سبزی  و شکستگی زمرد و در دامنه های چمن، چمن لاله بسرخی شفق.  گوئی کا ئنات یک سره جان گرفته از دل هرسنگی و از زبان هر برگ گل و خاری،  زمزمۀ زنده گی شنیده میشود. هرزرۀ خاک و هر قطرۀ آب با مشک و شراب در آمیخته است. بر روی رواق سلسال، پرده اي از ابریشم گلنار و بر روی رواق شه مامه، پرده اي از حریر سبز آویخته بودند. قرار بران بود که به مجرد طلوع آ فتاب، پرده ها را یک سو زنند تا جهان پهلوان نیرومند بامیان و دوشیزۀ زیبای بند امیر نا گهان در نظرها نما یان گردند.

تا آ واز شاد مانی مردم با صدای خندۀ کبک و سرود مستانۀ  امواج دریا، از آن  استقبال کند تا روشنائی و گرمی آ فتاب صبحگاهی فریاد مبارک باد مردم را بدرقه باشد. پرده ها یک سوزده شد. هزا ران دل که درانتظار می تپید وهزاران چشم که  برق اشتیاق دران می تابید، یک باره درسکوت وحیرت فرورفت.

سکوت، مرگ آ فرین و حیرت انگیز شده بود.

آری! هر دو دل داده، سنگ شده بود.

سنگ  سنگ سنگ های خاموش  سرد بیجان. مردم در حيرتي فراوان فرو رفتند و تصمیم گرفتند که پس از این هر هفته یک شب به یاد آن دو دل دادۀ ناکام با آواز، گریه کنند.

درباره admin

مطلب پیشنهادی

تاجران ملی افغانستان

نگاهی به سرگذشت محمد امین خان به قلم مبین مقدمه وقتی به تاریخ تجارت افغانستان …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *