نوشته: استاد مايل هروي
داستان مريم و حسينا، داستاني كاملاً هراتي است و عشق و دلدادگي حسينا به مريم، جاي بحث بسيار دارد و در ادبيات عاميانه اين ديار، شعر هايي نيز در وصف حسينا و عشق سوزناك او وجود دارد .
داستان مريم و حسينا در ميان مردم اين ديار، بويژه ولسوالي هاي زندجان و غوريان مشهور بوده است. تا اينكه در اواسط دهه چهل هجري شمسي « استاد مايل هروي» آن را به عنوان يكي از داستان هاي عاشقانه و فولكلوريك هراتي به رشته تحرير ميآورد و با چاپ آن در همان سال ها، آنچنان مورد توجه قرار مي گيرد كه در بسياري از نشريات وقت آن زمان نيز، به چاپ مي رسد.
************
در حاشية فوشنج – زنده جان- كه باغستان هاي پرميوه افتاده و از دور بهچشم سبز ميشود، دوشيزة بنام مريم، چون ميوة رسيده، رنگ گرفت و مانند سرو ناز قد افراشت . مريم که چشمان وحشیش پرتوی دل افروز داشت و نگاهش کرشمه جانسوز و زیبایی جمالش زبانزد خاص و عام شد ، روستا جواني از دهكده هاي دور دست را در يك نگاه، آشنای خود ساخت ودل باخته اش نمود .
بركنارة دورتر اين دهكدة شاداب، كوهها و دره هاي زيبايي است كه چشم انداز وسيعي دارد. آنجا را « رباطپي» گويند؛ زيرا پاي پهلوانان و زورمندان در
سنگهاي آنجا، نقش بديع گرفته و عوام را به حيرت اندر ساخته است. چشمه ساران دره، آبي سيمين دارد و دست بههم داده، از پيشاپيش درة باشكوه كه سنگهاي عظيمي را از فراز لاخها در گاه سيل بهزير آورده، سرازير ميشود.
در تموز چون مار سپيد، كج و پيچ ميخزد و از سنگي بهسنگي ميخورد. سرسر دامنه دار هو ميزند و ريگهاي نرم در پناهگاه بههم ميريزند. در تابستان از شهر و از گوشه و اكناف دسته دسته مردمان با ساز و سرود ميآيند و در آنجا شبها ميآسايند.
در رباطپي سنگ هاي شگفتآور و حيرت انگيزيسرهم جوشيده كه ديدني است. سنگريزه هاي كوچكي مانند مرغان زرين بال و منقار دارد.
حسينا به تصادف مريم را در يکي از روز ها همراه با كاروانيان ديد و به نخستين نگاه عاشق وي شد و عشق وي در دلش جاي گرفت.
اولين برخورد حسينا و مريم در سينة درة خيال انگيز و عشق پرور رباط پي صورت گرفته است. مريم كه با چادر سرخ زلفان سيه تاب را پيچيده بود، باري بيپروا چادر حريرش را به هوا كرد. آنگاه گيسوي تابدارش نمودار شد و چون ماري بر دل حسينا حلقه زد و از آن حسينا را آشفتگي نصيب آمد.
زيبائي و جمال و حلاوت رفتار مريم، دل از حسينا ربود.
حسينا در نخستين ديدار، دلبسته جمال مريم مي شود. اما كاروانيان، خيلي زود از آن محل مي روند. بلي! كارواني كه مريم همراه آن بود، در سمت فوشنج به راه افتاد و حسينا دنبال اين كاروان را سايه وار گرفت.
بدين ترتيب اين نخستين ديدار به عشق کشيده مي شود و حسينا را از كار و تلاش باز مي دارد. از بخت بد، حسينا چون در چنبر عشق گرفتار مي شود، ديگر به هيچ منزل آرام نمي گيرد . روز به روز انس و الفت سرشار از محبت و صفای حسينا به مريم بیشتر می شد و آتش عشق در دل پاک و بی الایش مي شعله می گرفت .
حسينا هر چند گاهي در حوالي قبيله مريم و در فاصله اي نسبتا دور، به تماشائي دل خوش مي کرد و عشق مريم در دلش تازه مي شد. او همچون مجنون از غصه دوری مريم گاهی سر به بیابان می گذاشت. گاهی شب های تاریک به قريه مريم می آمد و مخفیانه به خانه ی پدر مريم نزدیک می شد و در و دیوار آن خانه را لمس مي كرد و بوی مريم را از آن خاک و چوب می جست.
حسينا چار بيتي خوان بود. اشعار محلي در آسمان خيالش پر ميزد. آنگاه كه دل به مريم بيپروا سپرد، طبع خودش روشني گرفت و امواج فغانش در عشق پيچيد و ديگر نتوانست عشق سرکش خود را مهار کند، از درد عشق و سوز آرزو ها و آرمانها ميناليد و خويشتن را از وصال مريم نااميد ميپنداشت. زيرا ساز و برگ زندگي او خيلي حقير بود و کاری از دستش بر نمی آمد. نمی توانست به خواستگاري مريم بیاید. تنها کاری که می کرد، این بود که ایمانش به این عشق و صداقت آن بیشتر می شد. حسينا هر بار که می خواست به قريه مريم برود، مثل باد هاي صد و بيست روزه هرات، سرعت می گرفت و تند می رفت، و هنگام برگشت افتان و خیزان راه
می پیمود، گویی در خارستانی قدم بر می دارد.
اگر به اختیار حسينا بود، او دلش می خواست که همیشه در قريه مريم بماند و دیگر مجبور نشود این همه راه را برود و برگردد و آن همه جدایی و درد را تحمل کند. حالت روحی حسينا مثل اطفال شده بود؛ طفلي که در همه حال دنبال محبت است. او هم جز عشق ورزی کار دیگری نداشت. حتی وقتی با دوستانش بیرون می رفت، با آن ها حرف نمی زد. فقط از مريم حرف می زد. در تمام طول راه ، وصف زیبایی عشقش می کرد و شعرهایی درد آلود و عاشقانه می سرود و زمزمه می کرد.
حسينا گفت حسين لاغرم من
حسين سنگچل و سوداگرم من
همي را بد نگو بيچـاره عاشق
ميـان صد جوان بيت آورم من
رسم روزگار این است که بزرگان و كلان هاي قوم دست درماندگان و جوانان تهي دست را بگیرند و آنان را یاری نمایند، ولی حالا حسيناي بي بهره از مال و ثروت، خود درمانده و گرفتار بود و محتاج کمک یاری دیگران. او در بند عشق مريم گرفتار شده بود و این آتش عشق روز به روز شعله ورتر می شد.
او چاره ای جز این نمی دید که از شدت غصه سر به زيارتها بگذارد و افتان و خیزان بالای کوه برود و باز هم در وصف مريم شعر بخواند و خاک روی خود را با اشک چشم بشوید.
از آن طرف مريم با عالمي از ناز و دلستاني، خواستگاران بيشمار داشت . در اين ميان جواني از محتشمان و ثروتمندان قريه او را ديده بود و دلباخته جمالش شده بود. او با تعهد پيشكشي سنگين، واسطه اي به خانه پدر مريم مي فرستد . پدر و مادر مريم با اين خواستگاري موافقت مي كنند.
حسينا كه سالها چشم مريم را بر آسمان خيال ميديد و زلف او را در شب تماشا ميكرد، آنگاه كه شنيد، مريم را كابين نمودند، عظيم گريست و تا دامن شب بيقراري ميكرد، آتش دل را با ناله مينشاند.
روز عروسي فرا رسيد. مطربان در بزم شادي مريم ، آهنگ هاي اتشين مي نواختند و خوانندگان، اشعار عاشقانه مي سرودند. همه با شور و شعف فراوان به رقص و پاي كوبي مشغول بودند،اما حسينا با نگاه هايي پر حسرت به آن ها مي نگريست و عاقبت حسينا به گریه افتاد. حسينا از قبل خودش را آماده کرده بود تا حرفی بزند و با كسي درد و دل کند؛ ولی صدا در گلویش گره خورد.
بغض راه گلو را بست و نتوانست حرفی بزند. شعرهایی که برای مريم سروده بود و می خواست برای او بخواند، همه را ناگهان از یاد برد. او می خواست فریاد بزند و بگوید:
خداوندا مـرا كن مـوي مريـم
زنم حلقه بهدور روي مريم
خداوندا بهعشقش مردم آخـر
شوم زنده مگر از بويمريم
اما او به قدري عاشق مريم بود که در ان روز، دلش رضا نداشت که بزم شادي وي را بر هم زند. و ديگر فرا راه او قرار گيرد.
از آن پس حسينا جز غم خوردن و اشک ريختن، پرواي کار ديگري ندارد. او گرد کوي و بازار مي گردد، به زاري مي گريد. سرودهاي «کاري» مي گويد و آوازهاي عاشقانه مي خواند.
آنگاه كه سينة حسينا از داغ مالامال است، از بهاران فيضي ميخواهد. عاشق شكست يافته در مزارات زندهجان و غوريان پناه ميبرد و باز فرياد ميكند و گاه لالهها را بر ديده ميمالد.
حسينا با ظاهري آشفته و پريشان ، در آن اماكن ، اشكريزان در وصف زيبايي هاي مريم شعر ميخواند ؛ آنچنان كه كاملا بهنام عاشق دلشكسته معروف ميشود و قصهاش بر سر زبانها ميافتد .
حسينا گفت كه بركوه و مزارم
مـيـان لالــه كـاي صد هـزارم
بگيرم لاله كار بـر ديـده مـالـم
كـه ميمانند بـر رخسـار يارم
حسينا ياد «رباط پي» ميكند. باد خشمگين آشوبي در دشت انداخته، سرمه ريگها بهآسمان پرواز ميكند. درختها بههم ميخورند و او آهنگ آنجا كرده است. آنجايي كه يك نگاه، سرنوشت او را واژگون كرد. در «رباطپي» ميرسد، در زير ساية دراز آن كوي با شكوه و بزرگ مينالد:
الا مريـم ربـاطپـي بـيـايــم
همه سالـه و پي درپي بيـايـم
كهتاسازمكه تا سوزم برايت
به همـراه دوتـار و ني بـيـام
در دل سنگهاي مرغ چهره از عشق مريم زمزمه ايست و دوتار نوازان زندهجان و غوريان دوبيتيهاي محلي حسينا را هنوز با نغمة تار پر سوز ميخوانند.