قصه عامیانه مرد جوان و پیر مرد خارکن

از میان افسانه ها و قصه های عامیانه هراتی

نتیجه تصویری برای قصه پیر مرد خارکن و مرد جوان

گرد آورنده و پدید آورنده: عادله عدیل عظیمی
ویراستار: نوراحمد کریمی
یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، پیرمرد خارکنی همراه با خانواده اش زندگی می کرد. او از مال و دارایی دنیا هیچ نداشت. با همین منوال با همسر و تنها دختر و تنها پسرش زندگی خوشی را می گذراند. غذای روز و شب خود و اعضای فامیل را ازطریق خارکنی و فروش آن به اهالی شهر، به دست می اورد. زندگی این خانواده به همین منوال ادامه داشت تا آنکه مریضی سخت به سراغ مرد خارکن آمد و خیلی زود به بالین بیماری افتاد. این بیماری تاب و توانش را از کف برید و از پیشه خارکنی نیز دور ماند.

نتیجه تصویری برای داستان خارکن و مرد جوان

در حالیکه پیر مرد خار کن در بستر بیماری بود، همسر و فرزندانش هر کدام به نزد همسایه ها رفتند تا مقداری آرد یا گندم برای خود قرض بگیرند. اما هیچ کسی به آنها کمکی کردد. بالاخره هر کدام با ناامیدی به خانه برگشتند.  پیرمرد خارکن که وضع را چنین دید، مجبور به ترک بالین شد و در عالم ناتوانی، جانب کوه و دشت را در پیش گرفت.
او در حالی که پنجه مخصوص خار کنی را در دست گرفته بود، به جانب بوته ای خار خم شد، اما از آنجائی که هیچ رمقی برای این کار نداشت، موفق به انجام آن نگردید و در حالیکه درد و ناتوانی شدید سراپایش را فرا گرفته بود، همچنان به انجام  این کار تلاش و تقلا می کرد. سرانجام از سر عصبانیت بنچه را به زمین زد و به حال و روزش گریست.
در همین هنگام که پیرمرد خارکن مشغول هق هق گریه بود، جوانی زیبا روی از جنس پری در میان آن دشت و از پشت یکی از بوته های خار ظاهر شد و خودش را به مرد خارکن رساند. پیرمرد با مشاهده او نخست ترسید و خودش را به گوشه ای کشاند.
اما مرد جوان که گویا ترس پیرمرد را متوجه شده بود، سرجایش ایستاد و گفت: نترسید، من آزاری به شما نمی رسانم. چه شده، مثل اینکه مریض هستید و از موضوعی ناراحتید؟
پیرمرد وقتی  فهمید که از او برایش آزاری نمیرسد، کمی آرام گرفت و شروع به درد دل کردن نمود:
از کجا بگویم فرزندم! از تنگدستی فراوان که نان شب و روز مان را هم نداریم. از کودک نوجوانم که بخاطر کمی سن، کمک من شده نمی تواند. از همسر مریضم که او از من ناتوان تر است. یا از دختردم بختم که به خاطر غریبی و فقر من، کسی به خواستگاری او نمی آید.
مرد جوان وقتی درد دل های غم انگیز پیرمرد را شنید، رو به او کرد و گفت:
همه چیز خوب می شود. راستی من همسری ندارم و اگر شما موافق باشید، از دختر شما خواستگاری می کنم.
پیرمرد که از بابت این پیشنهاد هم خوشحال شده و هم متعجب شده بود، گفت: باید به خانه برویم تا ببینیم دخترم چه میگوید.

نتیجه تصویری برای داستان خارکن و مرد جوان

هر دو در حالیکه مرد جوان زیر شانه پیرمرد را گرفته بود، به سمت آبادی در حرکت شدند تا آنکه بعد از مدتی به خانه رسیدند. مرد جوان خانه پیرمرد را خالی از تمام اسباب و اساسیه زندگی دید و آثار فقر و تنگدستی از در و پیکر آن خانه فریاد می کرد. با آنهم به تصمیمی که گرفته بود، پا بر جا بود.
پیرمرد موضوع خواستگاری مرد جوان را به دخترو همسر خود گفت . آن دو نیز قبول کردند.
پیرمرد که یکی از آرزو هایش را برآورده شده می دید، رفته رفته سلامتی اش را دوباره بازیافت و همه، تدارک مراسم عروسی را گرفتند. همسر پیرمرد نیز از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.
خانواده پیرمرد را در همین جا به حال خود شان که سراسر سرور و شادمانی است، تنها می گذاریم و به سراغ زن همسایه بغل دستی ایشان می رویم که با شنیدن نامزدی دختر مرد خارکن، گرفتار آتش بخل و حسادت شده بود. آن زن که از این وصلت ناراضی بود، سعی فراوان به خرج می داد تا معلومات بیشتری در رابطه به داماد به دست آورد. او که فکر کرده بود، داماد مرد خارکن باید از جنس پری باشد، در شب حنا بندان نزد عروس رفت و از او در گوشه ای خلوت پرسید:

  • همه می گویند شوهرت از جس پری است. پس اگر پری باشد، او چگونه میمیرد؟

دختر پیرمرد عصبانی شد و گفت:

  • این چگونه سوالی است که از من می کنید؟ اگر می خواهید محفل ما را برهم بزنید، لطفاً بفرمائید و بروید.

زن همسایه با ناراحتی تمام خانه پیرمرد را ترک گفت و به منزلش رفت.
نیمه های شب که همه مهمانان به خانه های خود رفته بودند، داماد و عروس هر دو در جوش حرف زدن با همدیگر بودند که نا به هنگام حرف زن همسایه از دهان تازه عروس بیرون شد و گفت:

  • شما که پری هستید، چطور میمیرید ؟

مرد جوان در جواب گفت:

  • اگر تو بخواهی برایت می گویم.

دختر که متوجه اشتباهش شده بود، گفت:

  • مرا ببخشید، نفهمیده از دهنم پرید.

مرد جوان در جواب گفت:

  • عیبی ندارد. تو همسر و محرم راز منی. از همین خاطر باید بگویم که من به اراده خداوند حالا حالا ها نمیمیرم. اما از بوی سیر و پیازی که با ادرار سگ یکی کنند و بعد در صبح بسوزانند، بیزارم و به جای دیگر می روم که پیدا کردن من هم آسان نیست و کاری نهایت سخت و دشوار است.

دختر که از شنیدن این موضوع سخت هراسان شده بود، پرسید: اگر خدای نکرده چنین اتفاقی بیافتد، من چگونه شما را پیدا کرده بتوانم؟

مرد جوان گفت:

  • آن وقت باید تو چندین کفش و لباس را برای پیداکردنم کهنه کنی تا مرا یافته بتوانی.

مرد جوان با گفتن این حرف، خنده قهقه سر داد و دختر را در آغوش گرفت و گفت:

  • ناراحت نباش. من همیشه در کنار تو می مانم.

اما نگو اینکه زن همسایه از پشت بام، مشغول دید زدن و شنیدن حرف های آن دو بود و به دنبال راه و چاره ای می گشت که با مکاره گری بین آن دو جدایی بیاندازد.. به همین خاطر وقتی این موضوع را شنید، با خوشحالی تمام یکراست به سراغ تهیه مواد مورد نیاز رفت و اول صبح مشغول انجام آن کار شد.
خیلی زود مرد جوان از منزل پیرمرد و از نزد همسرش رخت بر بست و گم شد. دختر پیرمرد و سایر اعضای خانواده وقتی دیدند که داماد شان نیست، به یافتن او مشغول شدند و سراغش را از همه اهالی گرفتند. اما هیچ کسی او را ندیده بود.

نتیجه تصویری برای سندرلا
دختر که از غیبت همسرش سخت غمگین و ناراحت شده بود، به یاد حرف هایی افتاد که مرد جوان به او گفته بود.
از همین رو برای یافتن همسرش راه کوه و برزن را در پیش گرفت و با خدا حافظی از پدر و مادرش آبادی های زیادی را طی کرد، اما همسرش را یافته نتوانست.

دیگر همه لباس هایش کهنه و کفش هایش از اثرپاره گی زیاد، از پا بیرون شده بودند، اما همچنان خبری از مرد جوان نبود.
دختر در مسیر راه به جویی خشکیده رسید و از فرت مانده گی، در کنار دیواری نشست. کمی بعد دختری جوان در حالیکه کوزه ای آب را حمل می کرد، از کنار او گذشت. دختر پیرمرد که از تشنه گی بسیار لبانش خشکیده بود، دختر را خطاب قرار داد و گفت:

  • کمی آب از کوزه ات به من می دهی؟

آن دختر رو به جانب او کرد و گفت:

  • نمی شود. این آب از آقای رشید است.

دختر پیرمرد که از حرف او ناراحت و عصبانی شده بود، گفت:

  • الهی آن خون شود، وقتی آب نمیدهی.

نتیجه تصویری برای داستان خرکن و مرد جوان

دختر بدون آنکه به ایستد، به راه خود ادامه داد و نزد آقا رشید رفت و کوزه آب را به او داد.
آقا رشید وقتی متوجه درون کوزه شد، دید که رنگ آب به سرخی گرائید است. او با مشاهده این وضع به خشم آمد و دختر را نزد خود خواند و از او پرسید:

  • چرا این قسم آب ها را میاوری؟

دختر که ترس فراوان سراپایش را فرا گرفته بود، گفت:

  • در مسیر راه دختری دیدم که در کنار دیواری نشسته بود و از من آب خواست. وقتی گفتم که از این آب برایش داده نمی توانم، او هم نفرین کرد و گفت که الهی آب کوزه خون شود که چنین هم شد.

نتیجه تصویری برای داستان خارکن و مرد جوان

آقا رشید مشخصات دختر را از وی پرسید. ناگهان چهره اش دگر گون شد. زیرا او همان مرد جوانی بود که دختر پیر مرد را به همسری اختیار کرده بود و آن دختر نیز دختر پیرمرد خارکن بود.
آقا رشید  به سرعت کنیزش را دوباره با کوزه ای آب نزد دختر فرستاد و انگشتر نامزدی اش را به قسم نشانی درون کوزه آب انداخت تا دختر وی را شناخته بتواند.
کنیز چنین کرد و به سراغ دختر رفت. خوشبختانه دختر هنوز هم کنار دیوار قرار داشت و از فرت مانده گی، خوابش برده بود. کنیز او را از خواب بیدار کرد و به دستش ظرفی سفالین داد و بعد خودش مشغول ریختن آب شد.
ناگهان در اثنایی که آب می ریخت، آن اگشتر آقا رشید نیز درون ظرف سفالین افتاد و دختر به محض دیدن آن، فهمید  که آقا رشید همان همسر اوست.
دختر از خوشحالی تمام، آب را نوشید و همراه با کنیز، جانب آبادی در حرکت شد.
فردای آنروز که دختر قوت و توان دوباره اش را باز یافته بود، موفق به دیدار همسرش شد و هر دو در آغوش هم رفتند.
مرد جوان از دختر پرسید:

  • چرا خودت  را به خطرانداختی؟

دختر گفت:

  • من برای رسیدن به عشق و محبوب دوستداشتنی ام، هر کاری میکنم.

سپس مرد جوان به همسرش گفت:

  • من در اینجا با  مادر و خاله ام زندگی می کنند که آنها دیو صفت اند و  هیچ شباهتی با من ندارند. آنها تو را خواهند خورد اگر بفهمند که  نامزد منی .

دختر گفت:

  • آسوده خاطر باش. من به صفت کنیز میروم و  به خاطر بودن با تو، هر کاری میکنم.

سپس مرد جوان، همسرش را به خانه خود برد و او را به همسر و خاله اش به عنوان کنیز معرفی کرد و گفت:

  • مادر برایت کنیز آوردم که دیگر شما و خاله ام کار نکنید.

تصویر مرتبط

مادرش نگاهی خریدار به سراپای دختر انداخت و به پسرش گفت:

  • اما این دختر از نسل ما نیست و معلوم می شود که انسان است .

مرد جوان در پاسخ مادرش گفت:

  • درسته او یک انسان است. اما کار ها را خوب بلد است.

مادرش که از روی ناچاری راضی به ماندن دختر در خانه شده بود، گفت:
باشه، ولی اگر کارش را درست انجام نداد، بیرونش میکنم . یا اینکه من و خواهرم او را خواهیم خورد.

نتیجه تصویری برای سندرلا

مدتی گذشت و دختر در آن خانه به کار مشغول بود. در همین حال مرد جوان نیز هر زمانی که به خانه می آمد، با دختر محبت زیاد می نمود و دور از چشم مادرش، با او خلوت می کرد. تا اینکه مادر به رفتار فرزندش با آن دختر شک کرد و به پیش خود گمان برد که شاید فرزندش او را خواسته باشد. در حالیکه او تصمیم داشت تا دختر خواهرش را به وصلت او در آورد. مدت دیگری نیز گذشت و شک مادر جوان کم کم به یقین تبدیل شد و دانست که پسرش این دختر را دوست دارد. به همین خاطر دختر را نزد خود خواست و در باب امتحان به او گفت:

  • این فرش سیاه را خوب بشور و سفیدش کن.

دختر فرش سیاه را از داخل اتاق جمع کرد و بر دوش گرفت و به لب جوی آب برد وهر قدر کوشش کرد که سفید شود، موفق نشد.
در همین هنگام مرد جوان که با آمدن به خانه، متوجه غیبت دختر شده بود، فهمید که مادرش حتماً دختر را به دنبال کاری روان کرده است و خواسته تا از او امتحان بگیرد.
مرد جوان به فکر افتاد تا قبل از آنکه دیر شده باشد، دختر را پیدا کرده و برای پنهان ماندن راز خود و آندختر، کاری انجام دهد. به همین دلیل سراغ سراغ دختر را در حالی کنار جوی آب یافت که رمقی به او نمانده بود و همچنان برای سفید شدن فرش سیاه، تلاش می کرد. مرد جوان وقتی دختر را در آن حالت دید، پرسید:

  • چه می کنی؟ فرش سائیده شد از بس که شستی.

دختر با دیدن همسرش گفت:

  • چاره ای ندارم. چون مادرت از من خواسته تا این قالین سیاه، سفید شود.

مرد جوان که از مکر مادرش اطمینان حاصل کرد، از طرفند های جادویی اش استفاده نمود و در یک دم آن قالین سیاه، سفید و پاک و تمیز شد.
دختر از کار مرد جوان شاد مان شد و دوباره فرش را بر دوش گذاشت و جانب منزل را در پیش گرفت.
مادر مرد جوان به محض مشاهده قالین که بنا به خواسته او سفید شده بود، فهمید که کار کار پسرش است. ورنه اطمینان داشت که این کار از دست آن دختر ساخته نیست. بنابراین دختر را خطاب قرار داد و گفت:

  • این کارتونیست. کار استاد توست.

به همین روال در روز های دیگر نیز کارهای ناممکن دیگری را نیز بر دوش دختر انداخت و او همچنان به همکاری شوهرش، موفق به انجام آن ها می شد. و در مقابل مادر مرد جوان همیشه همین جمله را به زبان می آورد که  کار کار تو نیست، کار استاد توست.
روز ها و ماه ها گذشت و مادر مرد جوان از روابط پنهانی پسرش با آن دختر ناخشنود بود. تا اینکه تصمیم گرفت برای ختم قضایا، موضع وصلت دختر خواهرخود با فرزندش را جلو اندازد. مرد جوان با وجود آنکه هیچگاه حاضر به وصلت با دختر خاله بخیل و مغرورش نمی شد. لاکن چاره ای جز این نیزنداشت. زیرا مادر مرد جوان قدرت فراوان داشت و فرزندش را بناچار مجبور به این کار کرد و خیلی زود مقدمات عروسی آن دو چیده شد. دختر عاشق پیشه نیز با مشاهده این اوضاع و احوال بدون آنکه حرفی زده بتواند، ناامید و ناراضی از وضعیت پیش آمده، تنها نشینی را اختیار کرد و با خود به گریه و زاری مشغول شد.

مادر و خاله دیو صفت مرد جوان که همچنان دختر عاشق پیشه را مانع آن وصلت می دانستند، وی را گرفتار و به درون بوجی گندم انداختند تا با خیال آسوده تر، شاهد برگزاری جشن عروسی باشند.
مرد جوان که در همه هنگام متوجه معشوقه وفادار خود بود، از غیبت او نگران شد و فهمید که حتماً مادر و خاله اش بلایی بر سر او آورده اند. به همین خاطر نیمه های شب مرد جوان دختر خاله خود یعنی همان تازه عروس را بیهوش کرد و از حجله پا به بیرون گذاشت و به یافتن آن دختر مشغول شد. ناگهان در حالیکه به گشتن مشغول بود، از میان انباری خانه، صدای خفیف و ضعیفی شنید که کمک در خواست می کرد.
مرد جوان با آهسته گی پا در درون انباری گذاشت و متوجه جنبیدن بوجی شد. وقتی سر بوجی را باز کرد، معشوقه اش را با دست و پا و دهان بسته یافت و او را در آغوش گرفت.
دختر ماجرای دستگیری خود توسط مادر و خاله او را تعریف کرد. مرد جوان دانست که اگر آن دو آنجا به مانند، دختر توسط مادر و خاله اش کشته خواهد شد. به همین خاطر هر دو با پر کردن بوجی توسط دیگر وسایل، راه فرار را در پیش گرفتند.
صبح هنگام اهل خانه از فرار مرد جوان مطلع شدند و همه با عصبانیت تمام به جانب انباری رفتند. بوجی به همان شکل اول دهان بسته سر جایش بود و آنها به خاطر خالی کردن خشم شان، آتش افروختند و آنرا درون تنور سوزان انداختند. غافل از اینکه بوجی با دیگر وسایل پر شده و دختر با کمک مرد جوان پا به فرار گذاشته است. خیلی زود آنها نیز متوجه شدند که دختر داخل بوجی نه، بلکه دیگر لوازم نا کار آمد است. آنها با مشاهده این صحنه، عصبانی تر شدند و بالای بام خانه رفتند و هر کدام شان چشم به اطراف دوختند. تا آنکه هر دو را در حالی که در میان دشت در حال فرار بودند، دیدند.

تصویر مرتبط

مادر و خاله مرد جوان با شتاب بسیار به تعقیب آن دو شتافتند و تا دامنه های کوه به دنبال شان رفتند و چیزی نمانده بود که هر دو را دستگیر کنند. اما خواست خدا (ج) چیز دیگری بود و هیچ وقت بنده های بی گناه خداوند (ج) به دست افراد ظالم نمی افتد. چنانچه به قدرت خدای مهربان در دل کوه، دهانه ی غاری باز شد و مرد جوان و همسرش به درون آن رفتند و سپس سنگی بزرگ از بالا به پایین غلطید و دروازه آن مسدود شد.

نتیجه تصویری برای سندرلا

مادر و  خاله دیو صفت مرد جوان با دندان های تیز شان مشغول به تراش دادن آن سنگ شدند و با گذشت مدت زمانی، موفق به از میان برداشتن آن سنگ گردیدند.
مرد جوان و همسرش در حالیکه از ترس و وحشت زیاد به چهره های فاتحانه آن دو دیو صفت چشم دوخته بودند، هر لحظه مرگ شانرا انتظار می کشیدند که ناگهان از دل کوه، آب فراوان سرازیر شد و آن دو دیو صفت را با خود برد و در خود غرق کرد.
مرد جوان و همسرش که بالای یک تپه بلند در درون غار قرار داشتند، جان به سلامت بردند.
آن دو با وجود آنکه از نجات شان خوشحال به نظر می رسیدند، اما در حین حال از مرگ آن دو نیز متاثر بودند و آرزو بردند تا گناهان شان بخشیده شود.
سرانجام مرد جوان دست همسرش را گرفت و به سرزمین آنها رفت. دختر وقتی با همسرش به خانه خود رسید که دید  مادر و پدرش از غصه فراوان عاجز و ناتوان شده اند .

نتیجه تصویری برای قصه پیر مرد خارکن و مرد جوان

او با مشاهده این وضع بسیار غمگین شد و به درگاه خداوند دعا کرد که سلامتی دوباره، نصیب والدینش شود. خوشبختانه همچنانی که دعای انسان های خوب همیشه مستجاب می گردد، دعای دختر نیز خیلی زود گرفت و مرد خارکن و همسرش، سلامتی دوباره یافتند.

تصویر مرتبط

از آن هنگام به بعد همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کردند و زن همسایه نیز از بخل و حسادت فراوان، دق کرد و مرد.
اینجا بود که قصه ما نیز به سر رسید و شما را تا گفتن یک قصه دیگر به خدای بزرگ می سپاریم.

درباره admin

مطلب پیشنهادی

رورنامه 28 عقرب سال 1398 اتفاق اسلام – هرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *