پشیمانی بعد از عصبانیت

«سرگذشت تلخ اما واقعی یک زن»/

زني جوان كه سراپايش با باند هاي سفيد پوشيده شده بود، از چند روز بدينسو در بستر شفاخانه به سر مي برد. او قرباني زندگي خشنوت باري بود كه از همان طفوليت برايش رقم خورده بود.
او اينگونه حكايت زندگي اش را با خبرنگار ما در ميان گذاشت:
نمی دانم از کجا شروع کنم. زیرا آنقدر در زندگي رنج ديده ام که ابتدا و انتهای آن با هم تفاوت آنچنانی ندارد. پس بهتر است از اول شروع کنم.
حدود سی سال پیش بدنیا آمدم. خانواده من در يكي از مناطق حومه نشين شهر زندگي داشتند.
پدرم كاسب بازار و دوكان بقالي داشت. من تنها فرزند مادر و پدرم بودم.
بدبختی من از آنجایی شروع شد که هنوز چهار سال از زندگیم نگذشته بود، كه مادرم هنگام ولادت فرزند دومش، چشم از جهان فرو بست و طفل به دنيا آمده هم چند روز بعد وفات كرد. پدرم خیلی زود  زن گرفت. من دختر بودم و محکوم به اینکه در خانه بمانم و به مادرم اندر کمک کنم. مادر اندري که چشم دیدن مرا هم نداشت. 
شاید شما باورنکنید، ولی همه اینها حقیقت دارد و اتفاق افتاده است. همه دختران همسن و سالم مشغول بازی و تفریح بودند، ولی من باید کار هاي خانه را می کردم. تا از لت و كوب مادر اندرم در امان مي ماندم. ساير دختران مشغول بازی با عروسک های خودشان بودند و من درآشپزخانه مشغول پخت و پزبودم. این را بیار آن را ببر. بچه را بگیر مواظب باش که زمین نخورد، از این حرفها. یادشان رفته بود من هنوز طفل هستم و بايد مكتب بروم . یادشان رفته بود، من هم حق زندگی کردن دارم. حالا بماند لت و كوب ها و شکنجه های مادر اندرم که هرگاه اشتباهي از من سر مي زد، به جانم مي افتاد. حتي او با بي رحمي تمام، چند مرتبه دستم را داغ کرد .
اوایل کودکی مهم نبود. ولی وقتی یک کمی بزرگ شدم ، انتظار مادر اندرم هم بیشتر شد. باید هرچه او می گفت، من قبول می کردم . دیگر یک دختر خورد نبودم…
دوست داشتم، درس بخوانم. هیچ وقت رفتن همسن و سالانم را به مكتب فراموش نمی کنم.
کم کم بزرگ شدم. اما نتوانستم درس بخوانم. نه اینکه خود مایل نباشم، بلکه پدر و مادر اندرم اجازه مكتب رفتنم را ندادند. وقتي كمي بزرگتر شدم، مادر اندرم می گفت، دختر باید شوهر کند. هنوز چهارده سال از عمرم نگذشته بود که سر و کله يكي خواستگاران از اقوام مادر اندرم پیدا شد. من دختری زیبا رو و قد بلند بودم. خواستگاران زیادی داشتم. اما مرا به پسر كاكاي مادر اندرم كه كاسب بازار بود، دادند. او زن اولش را طلاق داده و صاحب دو فرزند بود. من اصلاً راضی به ازدواج با چنین مردی نبودم، اما مادر اندرم آنقدر در گوش پدرم خواند، تا اینکه موفق شد و مرا که اصلاً جرات حرف زدن روی حرف پدرم را نداشتم، به زور در عقد و نكاح آن مرد در آمدم. من کسی را نداشتم که با پدرم حرف بزند و او را متقاعد کند که چنین ازدواجی
شگون ندارد. هنگامی که همه راهها به رویم بسته شده بود، خودم به پدرم گفتم و اعتراض کردم و گفتم: پدرجان! اين مرد يك زن ديگر را طلاق داده، نمی توانم با او زندگی کنم. حال شما مرا به زور به او می دهید. فکر فردا را نمی کنید؟ شاید مرا هم باز طلاق داد و خودم را آتش زدم. پدرم که انگار انسان بی روحی شده بود، چنان سیلی به گوشم زد که هنوز بعد از سالها صدایش در گوشم می پیچد.
بناچار ازدواج کردم. آن هم با مردی که دو بچه داشت. برایم خیلی سخت بود، بچه داری. آخر من خودم بچه بودم. چگونه انتظار  داشتند که توان آن را داشته باشم، دو تا بچه را بزرگ کنم .
من خودم مادر نداشتم. یعنی مهر مادری را تجربه نکرده بودم و نمی توانستم، برای آنها مادری کنم. چطوری می توانستم محبت کنم. شما بگویید،گناه من چه بود؟
باید می ساختم و حرفی نمی زدم،
به هرحال بعد از دو سال زندگی مشترک، متوجه شدم که حامله هستم، کم کم به بچه های او عادت کرده بودم. احساس می کردم با آمدن یک بچه که مال خودم است، مي توانم، به اين زنده گي عادت كنم. همینگونه هم شد. وقتی که بچه ام به دنیا آمد، دیگر يك آدم دیگری شده بودم. احساس می کردم، می توانم برای آنها هم مادری کنم. ظاهراً زندگی آرامی داشتیم، تااینکه متوجه شدم، شوهرم روز بروز اخلاقش عوض می شود و با من بد رفتاری می کند. 
بلي! او با وجود داشتن زن جوان و زیبایی مانند من، به دنبال ناموس مردم بود. با مبايلش با زنان بيگانه، چه چه و به به مي كرد و در خانه هم اگر آنها زنگ مي زدند، قسمي حرف مي زد كه من نفهمم. چند بار من شاهد چشم چراني او ميان زنان قوم و همسايه بودم. اگر به او اعتراض می کردم، مرا لت و كوب می كرد. دست زدن داشت. بار ها مرا تا سرحد مرگ، مورد لت و كوب قرار داد.
از شکنجه های او بگویم که یک بار با سیلی چنان به دهنم زد که یک دندانم شکست و از دهنم افتاد . یک بار موهایم را کشید. موهایم بسیار بلند بودند و بسیار زیبا. .سرم را شسته بودم و در داخل تخت بام، آنها را شانه می کردم که آمد و موهایم را کشید و با همان حال مرا به خانه برد و من سر درد شدیدی گرفتم. شوهرم علیرغم اینکه فردی زن دوست بود، اما به من هم شکاک و بدگمان بود و البته بدگمانی او بی دلیل و شاید زيبايي من  باعث بدگمانی او شده بود.
اما چون دو پسر از او داشتم، به خاطر فرزندانم، دم نمی دم. من این اواخر به فرزندان او هم عادت کرده بودم و مثل فرزندان خود به آنها می رسیدم. اصلاً فرقی بین بچه های خودم و بچه های او نمی گذاشتم. هر روز که بزرگ و بزرگتر می شدم و دارای تجربه می گردیدم، روحیه ام هم تغییر می کرد. در نحوه زندگی کردن، بچه داری و ارتباط با اطرافیان، پخته تر شده بودم. من از شوهرم متنفر شده بودم. روش مان فرق مي كرد. من نماز می خواندم، روزه می گرفتم . اما او به نماز و روزه بي تفاوت بود و نه تنها كه نماز نمي خواند، بلكه روزه هم نمي گرفت. خانواده شوهرم، آدم هاي بدی نبودند. آنها مرا دوست داشتند. هميشه خسور و خشويم، او را نسبت به افعال بدش مورد دشنام و سرزنش قرار مي دادند. و به من دل داری می دادند. اما دل داری آنها دردی از من دوا نمی کرد. چون این شوهرم بود که با من زندگی می کرد، نه آنها. حدود هفت سال از زندگی مشترک ما می گذشت. تازه من به سن 22 سالگی رسیده بودم که از دست شکجه ها و اذیت و آزار های او به تنگ آمدم. خانه پدرم برایم خانه مناسبي نبود. چون مادر اندرم از آن زنهای واقعاً وحشتناک بود. و من از ظلمي كه در حقم كرده بود و مرا به پسر كاكايش داده بود، ناراض بودم.
خلاصه ديگر نمي توانستم سختی ها و نامهربانی های شوهرم را تحمل کنم . زيرا تحمل بی آبرویی شوهرم، برایم مشکل و حتی غیر ممکن شده بود. و در آخرين بي عزتي او كه در نبود من، يكي از زنان محل را به منزل آورده بود و من در بازگشت زود هنگام از منزل خسرم، متوجه آنها شدم، دنيا به سرم تيره و تار شد. زن با ديدن من، با وحشت بسيار از خانه بيرون رفت و شوهرم كه گويا مي خواست، خجالتش را زير چهره خشمگينش پنهان كند، با شلاق به جانم افتاد. آن روز حق حق گريه امانم نمي داد. گويا چاره اي جز گريه نداشتم. بنابر این تصمیم به خودکشی گرفتم . خدا می داند چند بار در گذشته قصد خودكشي گرفته بودم؛ اما جرات سوزاندن خود را نداشتم. از بی ایمانی می ترسیدم.
اما آنروز بعد از لت و كوب بسيار تصمیم گرفتم، خودکشی کنم. به آشپزخانه رفتم و تيل هاي موجود در منزل را به روی خود ریختم. سيخ گوگرد در اولين تماس با قوطي مشتعل شد و در يك دم آتش به جانم افتاد.
به نظر شما چه دلیلی دارد كه یک مرد اینگونه ظالم و بي آبرو باشد ؟ اگر من یک پدر دلسوز یا یک برادر با غیرت مي داشتم،  آیا این آدم ددمنش می توانست، چنین ظلمی به من بکند و مرا مورد شکجه قرار دهد؟

درباره admin

مطلب پیشنهادی

زمین لرزه شدید هرات را تکان داد؛ «صد ها نفر زیر آوار گیر مانده اند»

زمین‌لرزه شدید در هرات، خسارات جدی به مناطق اطراف ولسوالی‌ها و روستاها وارد کرده است. …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *