در میان دود و مرگ

برگرفته از صفحه اجتماعی شماره 106 مجله دوربین/حوت 1397

درخیابان‌های شهر هرات راه می‌رفتم که ناگهان در وسط بلوار اصلی ترین خیابان شهر، اشخاصی زیر پتو خزیده، کنجکاوی‌ام را برانگیخت. نزدیک‌تر شدم افرادی که در میان شان زن هم بود، در حال مصرف مواد بودند .

صحبت‌های یکی از این  معتادین که دود و زهر مواد مخدر صورتش را سیاه کرده بود و رگ‌های دستش را می‌شد از چند متری دید،‌ سوژه گزارش این شماره از مجله است که در ادامه می‌خوانید:

به او نزدیک تر شدم، سلام کردم، ولی جوابی نشنیدم. فقط دستان بی‌رمقش از بیرون لباس معلوم بود. جوانی که حتی نمی‌توانستم به چشمانش خیره شوم و راز دلش را از چشمانش بخوانم.

کنارش نشستم و از او خواستم تا ماجرای رسیدنش به این وضع فلاکت بار را برایم بازگو کند. جوان معتاد که اعتیاد تمام چهره و بدنش را نابود کرده بود، بعد از مدت طولانی سرش را بلند کرد و با صدایی دو رگه در چند پرسش و پاسخ سوالاتم را جواب داد.

اسمت چیست؟ کمی از خودت بگو؟

( م. ن) هستم ۲۵ سال سن دارم. اما همین طور که میبینی فرقی با یک مرد ۵۰ ساله ندارم. سرگذشت درد کسی را درمان نمی‌کند. من مانند شی ناکار آمد دور انداخته شدم، چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.  زندگی من از گذشته تاکنون سراسر بدبختی و تنهایی بود. راستش قبل از این که از خانه بیرون بزنم خوشبخت نبودم اما هرچه که بود از وضعیت فعلی‌ام خیلی بهتر بود.

چگونه به سمت مواد کشیده شدی؟

هرکس به نحوی به سمت این مواد لعنتی کشیده می‌شود و بعد از آن تمام زندگی خود را می بازد. یکی به دلیل رفقای ناباب و دیگری به دلیل خانواده نامناسب و…برای من هم رفیق ناباب و مهمتر از آن نبودن یک خانواده مناسب مرا به این منجلاب کشاند.

چرا خانواده ؟

من با وجود داشتن پنج برادر همیشه تنها بودم. چه در دوران کودکی و چه در دوران نوجوانی که از بازار با سیگار کشیدن آشنایی حاصل کردم و بعد ها دچار چرس شدم. پدرم یک کارگر ساده و سرگذر بود که بعضی روز ها به سر کار بود و بسیاری روز ها هم بیکار به خانه بر می گشت. دیگر برادرانم نیز به پرسه زدن در کوچه ها مشغول بودند. روی هم رفته زندگی مان از همان اول با بدختی و تنگدستی دچار بود. در این حالت مادر پدرم چگونه توجهی به تربیت اولاد شان می توانستند، داشته باشند. برادر کلانم زودتر از من معتاد شد و کمی بعد به جرم سرقت موتر سایکل به محبس افتاد. یک برادرم نیز دزدی های کوچک می کند و من هم بعد از معتاد شدن به مواد مخدر کار دست فروشی مواد را در پیش گرفتم تا شاید مصرفم را از این راه بیرون کنم. اما خیلی زود از این کار زده شدم و حالا آشغالچی بازار ها شده ام.

برایم بگو چه شد که از خانه بیرون آمدی؟

در خانه ای که نان و غذا نباشد و بی پولی از در و دیوارش ببارد بود و نبود فرزند خانه معنی ندارد. اصلا پدر و مادرم از اینکه نانخوری از سرشان کم می شد اعتنایی به بود و نبود ما نداشتند. زیرا هیچ کدام از ما برادران نان آور مناسبی برای فامیل خود نشده بودیم.

در کوچه و بازار در حالی که بیکار به این سو و آنسو می گشتم با افراد مختلفی آشنا شدم که  حالا دیگر می‌خواستم تنهایی‌هایم را با آن‌ها پر کنم. به خود آمدم و دیدم در نوجوانی دچار اعتیاد شدم دیگر راه بازگشتی نبود. من مجبور بودم دراین راه قدم بگذاارم چرا که برای کسی در این دنیا اهمیتی نداشتم.

بعد از این که پدر و مادرم به اعتیادم پی بردند به من احساس تنفر می‌کردند و به من سرکوفت می زدند و دشنام نثارم می کردند. بار ها همسایه ها به دلیلی سرقت های خورد و کلانی که از خانه های آنها کرده بودم به پدرم شکایت بردند.  بدین ترتیب مجبور به ترک خانه شدم .

بعد از آن که دیگر به خانه نرفتم دست به کار های خلاف زیادی زدم که حرفی از آن‌ها به میان نیاورم، بهتر است. بعد از تقریبا 2 سال دیگر به یک معتاد تمام عیار تبدیل شدم که دیگر هیچ راه بازگشتی نداشت. دیگر نمی‌خواستم به خانه‌ای که هیچ کس انتظار مرا نمی‌کشید، بازگردم. در میان اقوام نیز کسی نبود که مرا از این لجن و کثافت بیرون بکشد . پدرم نیز…

پدرت چه به سراغت آمد؟

افسوس که زندگی اصلاَ روی خوش خود را به من نشان نداد؛ بعد از مدتی باخبر شدم که پدرم چندین ماه قبل فوت کرده است . مادرم نیز مریض افتاده و یکی از ماما هایم او را به خانه خود برده است.

ای کاش مامایت برایت تو نیز همین دلسوزی را انجام می داد؟

من چند ماه بعد از مرگ پدرم مطل شدم. مادرم نیز حال و روزی ندارد. حنی نمی دانم که مرده است یازنده. چند باری می خواستم که به او سری بزنم اما ماما و زن ماما و فرزندانش مرا به خانه شان راه ندادند.

شاید اگر پدر و مادرم از کودکی ما را به دنبال درس و کارگری روان می کردند من اکنون در میان این باتلاق دست و پا نمی‌زدم.

وی ادامه داد:‌ بعد از این که آواره کوچه و بازار شدم با مرد مواد فروشی آشنا شدم که مرا به خانه اش برد و از من خواست در فروش مواد به او کمک کنم تا مصرف مواد من نیز بیرون گردد.

راستش اولین بار بود که مواد بی درد و سری پیدا می کردم. اما این احساس شیرین دیری نپایید و آن مرد مرا از خود راند و بیرونم انداخت و دوباره مجبوری به دزدی و سرانجام آشغال جمع کنی شدم و محل خوابم حایشه جاده ها و یا هم منطقه کمر کلاغ شهر شد.

چرا بیرونت کرد؟

می گفت از موادش بر می دارم و برایش مشتری جدید نمی برم. آخر او دوست داشت تا افراد دیگری را هم تشویق به کشیدن مواد کنیم تا مشتریانش زیاد شوند. اما من در این کار زیاد موفق نبودم و عاید زیادی از من به او نمی رسید.

چرا ترک نمی‌کنی؟آیا تا به  حال تصمیم گرفته‌ای که ترک کنی و زندگی جدیدی را شروع کنی؟

وقتی انسان بی‌هدف و بی انگیزه‌ می‌شود دیگر به این نوع زندگی کردن عادت می‌کند و همین عادت سم کشنده‌ای برایت می‌شود که ریشه امید را می‌خشکاند.   میان این اجتماع تنهای تنها شدم مردم فقط از معتادان دوری می‌کنند. اما هیچ کس نمی‌داند شاید دنیایی از درد و مصیبت در سینه امثال من نهفته است.

 

درباره admin

مطلب پیشنهادی

مشاجره خانواده گی به پایان زندگی یک دختر مظلوم انجامید

( بخش حوادث وبسایت دوربین ) در یکی از روز ها، زنی را به شفاخانه …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *